عشق من....

انزلی چی آبای

کاش زندگی شعر بود تا برایش یک دنیا شعر می سرودم تا با آهنگش در خلوت



بی کسی هایش هیچوقت تنها نماند کاش زندگی قصه بود تا برایش یک دریا



قصه می گفتم تا همسفر با ماهیهای آزاد همیشه اقیانوس خوشبختی را پیدا کند

نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1389برچسب:,ساعت 23:51 توسط abay0181| |

فاصلـه ات دور است

امـا

قـلب تـو مـجـبور است
...
که تـحـمل بکند

نـزدیکـی ِ قـلب مرا

کـه نـوازش بـکـند ٬ تـرس مـرا

دوری ات مسئله نـیـست

تو بـمـان و مَـگـذار تنها ٬

مـن و ایـن وسـوسه ی عـشق تـرا ... 


123Friendster.Com

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 14:21 توسط abay0181| |

یك روز مى بوسمت!
فوقش خدا مرا مى برد جهنم!
فوقش مى شوم ابليس!
آنوقت تو هم به خاطر اين كه يك «ابليس» تو را بوسيده جهنمى مى شوى!
جهنم كه آمدى، من آن جا پيدايت مى كنم و هر روز مى بوسمت!
واى خدا ! چه صفايى پيدا مى كند جهنم ...

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:39 توسط abay0181| |

چه زیباست بخاطر تو زیستن


وبرای تو ماندن و به پای تو مردن و به عشق تو سوختن


و چه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن


برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن


ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگی است


بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست


ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست


و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:31 توسط abay0181| |

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌كنم
كه چراغ‌ها و نشانه‌ها را
در ظلمات‌مان
ببیند.
گوشی
كه صداها و شناسه‌ها را
در بیهوشی‌مان
بشنود.
برای تو و خویش، روحی
كه این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
كه در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون كشد
و بگذارد
از آن چیزها كه در بندمان كشیده است
سخن بگوییم.

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:27 توسط abay0181| |

مدتی بود تو را در لا به لای این تارهای مجازی گم کرده بودم...
و یا شاید این من بودم که با این سرعت کند تارها از تو عقب ماندم و پاهایم در رنگ و لعابهای این تار هفت رنگ گیر کرد و ... گم شدم.
و حالا که کم کم پیدایت می کنم و نیلوفرانه به دور احساسم می پیچی... وقت تنگ شده ... نفس ها به شماره افتاده ... و پاها توان قدم برداشتن ندارند.
تنها آب حیات توست که به جان خسته ام توانی دوباره خواهد داد...
از آن جرعه ای بر لبهای بی جانم بچشان ...
باشد که همیشه از تو دم بزنند... 
 

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:5 توسط abay0181| |

خیلی از چیزهای این دنیا رنگ ندارند. یکیش خوشبختیه . یکیش زندگی .
وقتی رنگ نداشته باشند ، تو هم نمیتونی ببینی شون . وقتی نبینی ، از دل برود هر آنچه از دیده برفته و اون موقع است که نمیدونی اونی که الان توشی چیه . هی میگردی و هیچی پیدا نمیکنی و به ناچار از همه چی خسته میشی یه حس نا امیدی پیدا میکنی و وقتی این حس با خستگی توام بشه ، می بینی که دیگه آدم نیستی!
و اون موقه ست که دیگه هیچ حسی نداری و این حس نداشتن دقیقا همون لحظه ای یه که من بهش میگم تمام. وقتی تموم شی تازه شروع میکنی به کند و کاو . تازه یادت میفته که یه چیزهایی داشتی ، میری سراغ حسات وقتی با تمام کنجکاوی میری که حس های بدنت رو که سالهاست خوابیده بودند رو بیدار کنی می بینی که اونی که حس داره فقط آدمه !! یک ذره منطقی فکر میکنی ، شک میکنی به آدم بودنت! بی هدف میری برای خودت روی کسی دیگه با چیز دیگه ای امید بسازی و اون موقع ، پس از مدتها تلاش بی وقفه که نتیجه هم نمیده احساس خستگی بهت دست میده و از این همه راهی که اومدی نا امید می شی و وقتی خستگی و نا امیدی با هم جمع شند تازه میدونی که نمیدونی اونی که این همه مدت توش زندگی کردی چی بوده و چه شکلیه ، خیلی راحت میری سراغ دلت ولی توی اون چیزی نیست که مونده باشه چون تو اصلا چیزی رو ندیده بودی که توش بمونه و این دقیقا همون لحظه ای که من میگم زنگی و خوشبختی رنگ نداره .

نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 23:57 توسط abay0181| |

و رو با تمومه خوبي و بدي
تو رو با هر چي كه هستي دوست دارم
توي لحظه هاي بيداري و خواب
توي هشياري و مستي دوست دارم
حتي وقتي ميگي دوستم نداري
تو رو با يه دنيا غصه دوست دارم
حتي وقتايي كه شيرين نميشي
من تو رو قصه به قصه دوست دارم
تو رو با تمومه شادي و غمت
حالا از هميشه بيشتر ميخوامت
تو رو تا وقتي نفس تو سينه هست
تو رو تا لحظه ي آخر ميخوامت
تو رو حتي وقتي بي محبتي
حتي وقتي مثل سنگي دوست دارم
ديگه تنهام نميذاري وقتي كه
من تو رو به اين قشنگي دوست دارم

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 23:27 توسط abay0181| |

خوان، دوباره بخوان
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
كه باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سكوت
كه موج و اوج طنینش ز دشت‌ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
كه رهگذار نسیمش به هر كرانه برد
ز خشك سال چه ترسی
كه سد بسی بستند
نه در برابر آب
كه در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
كه از معاشقه سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی كه بخواند؟
تو می‌روی كه بماند؟
كه بر نهالك بی‌برگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن كرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار آینه جاری ست
هزار آینه
به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
كه عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان كن بدان زبان كه تو دانی

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 18:34 توسط abay0181| |

باز كن پنجره را
تو اگر بازكنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذار از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
كه در آن شوكت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور كه چون خواب خوش از دیده پرید
كودك قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشك و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
كودك چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 18:14 توسط abay0181| |

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک دخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که زکویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 18:14 توسط abay0181| |

اگه دلت خواست ، خورشیدم باش
اگه دلت خواست ، مهتابم شو

شبا که خوابی آروم آروم

اگه دلت خواست ، بی تابم شو

اگه دلـــت خواست ، آوازم باش

اگه دلــــت خواست ، آهنگــم کــن

تو که نباشی خیلی تنهام

اگه دلت خواست ، دلتنگم کن

تو کـه نباشی دلـگیرم ، خـاموش و تـنـهـام

تو که نباشی می میرم ، از دست دنـیـا

تو که نباشی دلـتنگم ، آه از بـی کـسی تنهایی

تو که نباشی وای از من ، با شب گریه ها

اگه دلت خواست داغم کن با هرم لبهات

اگه دلت خواست خوابم کن با فکر فردا

تو که نباشی تاریکم تنهای تنها ، بی رویا

تو که نـبـاشی می سوزم با یـادت ایـنـجا

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:31 توسط abay0181| |

تا حالا به واژه‌های زیبا عمیق فكر كردی؟

واژه‌هایی كه هر كدوم در دل خودشون دنیایی حرف دارند

واژه‌هایی كه اگر به اونا سرسوزنی توجه و عمل كنیم دنیا

گلستون میشه.خیلی از ماها خیلی وقتا فقط ادای عمل به

اونا و دوست داشتن اونا رو در میاریم.اگه یه زمانی از كسی مهربونی،

محبت و صداقت دیدیم، زود جو زده میشیم و از یاد می‌بریم كه چقدر یه

زمانی به این واژه ها تاكید میكردیم و چقدر ادای اعتقاد به اونا رو در‌میاوردیم.

بیایید یه خرده به معنی واقعی اونا بهتر و بیشتر فكر كنیم

بیایید اگر كسی باهامون مهربون بود و تمام صداقتش رو حتی

از سر اشتباه یا سادگیش خرج ما كرد،سوء استفاده نكنیم.

بیایید نگذاریم این واژه‌ها قربانی خودخواهی و سوءتفاهم‌ها بشه.

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:5 توسط abay0181| |

زندگی به ما همون چیزی رو میده كه ما میخوائیم
در روز چندین بار اینو تكرار میكنم ،جالبه نه؟
تكرارش به آدم قدرت عجیبی میده
اما........
اما اگر چیزی رو كه میخوام یه سراب باشه چی؟
اگر آرزو و رویایی كه دارم فقط دورنمای زیبایی داشته باشه چی؟
اگر بهش برسم و اون چیزی نباشه كه فكر شو میكردم چی؟
میخوام یه جور دیگه به قضیه نگاه كنم...
اگر قراره زندگی به من چیزی رو بده كه میخوام پس من بهترین‌ رو میخوام ومطمئنم كه بهش میرسم
مهمترین مسئله راهیه كه میرم
مهم اتفاقاتیه كه تو مسیر برام می‌افته
زندگی به من چیزی رو میده كه میخوام
پس فقط باید بخوام
همین.......

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:0 توسط abay0181| |

دلم میخواست یه بوته گل سرخ بودم و در فصل بهار از توی باغچه به آسمون
سلام می‌كردم
دلم میخواست مثل عطر گلهای بهار نارنج بودم و در دست‌های باد رها میشدم.
دلم میخواست جای پنجره توی دیوار می‌نشستم و در نگاهم، روزها خورشید به
بازی می‌نشست و شب‌ها ماه با دامن نقره‌ای رنگش می‌رقصید.
دلم میخواست گل یخ بودم، سر از برف در میآوردم و نوید بهار را به زمین میدادم.
دلم میخواست یه كهكشان پر از ستاره بودم و هروقت كسی دلش می‌شكست
یكی از ستاره‌هام رو بهش می‌بخشیدم.
دلم میخواست ابر بودم و سخاوتم رو به زمین نشان میدادم تا دیگر با غصه به
آسمان زل نزد.
دلم میخواست دریا بودم تا آسمان چهره‌ خود را در من نگاه میكرد.
دلم میخواست مثل نگاه آسمان به زمین، نگاه آدم‌ها به هم مهربان‌تر بود.

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 12:58 توسط abay0181| |

دوباره واژه سفر را در قاب تنهایی اتاق
خاطراتم میخکوب میکنم سرزمین خشک خاطره یخ زده و فرسوده شده
زندگیم بوی غربت و بی قراری گرفته
رفاقتها پوچ وتو خالیست
وحال کوچ تبلور زندگیست
باید رفت و
به اندازه تمام تنهایی ها
فریاد را
در آغوش کشید
باید رفت و....

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 12:49 توسط abay0181| |

با تو آغاز می کنم . با یادت ، با نامت ، به تو می اندیشم . به پیمانی که با تو بستم و پیمانی که تو با تمامی انسانها بستی . به یاد می آورم که گفتی بخوان و من ، این انسان اسیر در خاک ، خواندم کلمات رهایی از جسم و خاک را ، من خواندم از عمیق ترین نقطه وجودم ، من خواندم از تاریکترین سیاهی ذهنم . و در میان اشک با تو ای تبلور هستی،ای شکوه خلقت ، ای خالق زیبایی پیمان بستم . در این لحظه رها شده از تمامی بندها به تو می اندیشم به کجا می روم ؟ با که می روم ؟ از کدامین راه ؟ با چه پشتوانه ای ؟ تنها رفتن را می بینم ، حس می کنم ولی از ادراک عاجزم . تنها یک یک چیز در ذهنم نقش بسته و آن اینکه ، اگر قدمی بر می دارم و كاری میكنم تنها به واسطه معامله ایست که با تو کردم.

حالا كه به یاد پیمان ابدیم در آغاز خلقت با تو خالق مهربونم می‌افتم،با خود اینگونه نجوا میكنم كه:یاید پرنده ها را پرواز داد. بالهایشان را گشود و درس آزادگی داد. باید نوای عشق خواند تا بلبلان بدانند در این میدان رقابت تنها نیستند ، بر گرد گلهای زیبا چرخی زد و سوز دل را با آنان همچون پروانه‌ای فریاد كرد .

شب پره ها باید بدانند که شب ظلمت فرارسید ، تاریکی جهل پرده بگسترانید . باید مقصد را یافت . خود را به دریا زد و سوار بر موج از اینجا رفت، در کنار برکه نشست و عکس خود را در آنجا نگریست .باید واقعیت های زندگی را در آیینه طبیعت نگاه كرد ، بعد دیده ها را به خاطر سپرد و تصویری همیشه در جلوی چشمان ساخت.

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 12:47 توسط abay0181| |

دیروز با هم حرف زدیم و امروز هم
به یاد آن ،دل و دیدگانم غصه دارند و
اشک میریزند..
گفتی هیچکس نمی تواند جای تو را
برایم بگیرد..
...در حال گریه خندیدم و
در غالب طنز گفتم،
ترا جان مادرت نگذار کسی جای مرا بگیرذ
گفتی منهم نمی گذارم بگیرند..
خندیدی و گفتی : با تو که حرف زدم
بهتر شدم،
حالم بهتر شد و گفتی
تو بهترین دوست من هستی
گفتم تو هم غصه ی قصه ی تلخ زندگیم
تو برایم بوسه ی لبان قرمز رنگ آدمک چت
را فرستادی..
و من
در حالیکه اشک میریختم..،
همان شکلکی را ، که قلبی بر روی
صورتش می طپید..
صبح امروز ،
با دلی آرام ،
چون آرامت کرده بودم،
به بیرون از خانه رفتم
اما برگشتنی ،یاد آن
مکالمه ی عاشقانه
و غریبانه ی چت دیشب ،
تمام راه برگشتنم به پیش مادر دردمندم را،
پر از ، درذ و غصه کرد..
و عینک دودی من
اشک های دلتنگی ام را
بر پیش مردم آبرو داری نمود
وحال که روبروی سنگ صبورم
مونیتور اب تاب م نشسته ام ،
این صدای مادر است که با گفتن ،
بیا شیر را داغ بخور
برایت خوب است..
به غصه ی قصه ی تمام نا شدنی ام
نقطه میدهد.

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:5 توسط abay0181| |

من عشق را در تو تورا در دل دل را در موقع تپیدن و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت سکوت را در شب شب را در بستر و بستر را برای اندیشیدن به
خاطر تو دوست دارم من بهار را به خاطر شکوفه هایش و زندگی را به خاطر زیباییش
و زیباییش را به خاطر تو دوست دارم من دنیا را به خاطر خدایش خدایی که تورا خلق کرد دوست دارم........

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:52 توسط abay0181| |


تو پیدا می شوی

اما...

فراموشی گرفتم من

تو پیدا می شوی

اما...

یا تو از یادم رفته

تو پیدا می شوی

اما...

فراموشی گرفتم من

آری

فراموش شده ای در خاطراتم

فراموش شده ای در دلم


نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:51 توسط abay0181| |

جهان بي عشق ساماني ندارد

فلك بي ميل دوراني ندارد

نه مردم شد كسي كز عشق پاكست

كه مردم عشق و باقي آب و خاكست

چراغ جمله عالم عقل و دينست

تو عاشق شو كه به ز آن جمله اينست

اگر چه عاشقي خود بت پرستيست

همه مستي شمر چون ترك هستيست

به عشق ار بت پرستي دينت پاكست

وگر طاعت كني بي عشق خاكست

نئي كم زان زن هندو در نيكوي

كه خود را زنده سوزد بر سر شوي

تو كز عشق حقيقي لافي اي دوست

خراش سوزني بنماي در پوست

تو كز بانگ سگي از دين شوي فرد

نداري شرم از اين ايمان بي درد

چو قمري را دهي بي جفت پرواز

ز بستان در قفس رغبت كند باز

كبوتر در هواي يار چالاك

فرو افتد ز ابر تيره بر خاك

ترا گر پاي در سنگي برايد

چو بي‌دردي ز دردت جان برايد

فداي عشق شو گر خود مجازيست

كه دولت را درو پوشيده رازيست

حقيقت در مجاز اينك پديد است

كه فتح آن خزينه زين كليد است

كرم را شكر گوي زندگي باش

نمك را حق گرار بندگي باش

درت را قفل بر درويش كن سست

توانگر خود نه محتاج در تست

دهان مفلسان شيرين كن از قند

كه بر حلوا كند منعم شكر خند

چو پيلان باش پيشاني گشاده

نه چون موران گره در سينه داده

كسي كز وام شيرين شد شمارش

هميشه تلخ باشد روزگارش

چو گردد ابر دولت بر تو در بار

فروتن باش همچون شاخ پر بار

به هستي به كه خدمتگار باشي

كه خود در نيستي ناچار باشي

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:37 توسط abay0181| |

زير خاكستر ذهنم باقي ست
آتشي سركش و سوزنده هنوز
يادگاري است ز عشقي سوزان
كه بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقي آنگونه كه بنيان مرا
سوخت از ريشه و خاكستر كرد
غرق درحيرتم از اينكه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهي كه دلم مي گيرد
پيش خودم مي گويم
آن كه جانم را سوخت
ياد مي آرد از اين بنده هنوز
سخت جاني را ببين
كه نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بي تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پيش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
بعد تو ليك پس از آنهمه سال
كس نديده به لبم خنده هنوز
گفته بودند كه از دل برود يار چو از ديده برفت
سالها هست كه از ديده من رفتي ليك
دلم از مهر تو آكنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ايام ورقها زده است
زير بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشكست
در خيالم اما
همچنان روز نخست
تويي آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردي و با دست تهي
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتشي عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر كه گورم بشكافند عيان مي بينند
زير خاكستر جسمم باقي است
آتش سركش و سوزنده هنوز

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:2 توسط abay0181| |

گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو

این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت

اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من

گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده

گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم

جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم

سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم

در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو.

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:41 توسط abay0181| |

چه در دل من ، چه در سر تو
من از تو رسیدم ، به باور تو
تو بودی و من ، به گریه نشستم برابر تو
به خاطر تو ، به گریه نشستم بگو چه کنم
نه بی تو سکوت ، نه بی تو سخن
به یاد تو بودن ، به یاد تو من
ببین غم تو ، رسیده به جان و دمیده به تن
ببین غم تو ، رسیده به جانم بگو چه کنم
با تو ، شوری در جان
بی تو ، جانی ویران
از این ، زخم پنهان می میرم
نامت ، در من باران
یادت ، در دل طوفان
با تو ، امشب پایان می گیرم

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:32 توسط abay0181| |

ای نفس های تو محرم با تنم....
¤¤¤
ای خطوط پیکرت پیراهنم....
¤¤¤
ای که نامت مایه آرامشم....
¤¤¤
غصه هایت می کند در آتشم....
¤¤¤
من توام از خویشتن بیگانه ام....
¤¤¤
کن بنا بر روی قلبت خانه ام....
¤¤¤
می سپارم زندگی را دست تو....
¤¤¤
عمر من وابسته شد بر هست تو....
¤¤¤
آن وجود نازنینت ، تکیه گاه....
¤¤¤
شد مرا چشم سیاهت قبله گاه....
¤¤¤
تو پناه امن این دل خسته ای....
¤¤¤
مرهمی روی دل بشکسته ای....
¤¤¤
آرزویم دیدن لبخند توست....
¤¤¤
دین و ایمانم همه در بند توست....
¤¤¤
بی وفایی با دل سرگشته ام....
¤¤¤
لیک من در تو همی گم گشته ام....
¤¤¤
مثل من هرگز نیابی در جهان....
¤¤¤
این چنین مدهوش و عاشق بی گمان....
¤¤¤ای نفس های تو محرم با تنم....
¤¤¤
ای خطوط پیکرت پیراهنم....
¤¤¤
ای که نامت مایه آرامشم....
¤¤¤
غصه هایت می کند در آتشم....
¤¤¤
من توام از خویشتن بیگانه ام....
¤¤¤
کن بنا بر روی قلبت خانه ام....
¤¤¤
می سپارم زندگی را دست تو....
¤¤¤
عمر من وابسته شد بر هست تو....
¤¤¤
آن وجود نازنینت ، تکیه گاه....
¤¤¤
شد مرا چشم سیاهت قبله گاه....
¤¤¤
تو پناه امن این دل خسته ای....
¤¤¤
مرهمی روی دل بشکسته ای....
¤¤¤
آرزویم دیدن لبخند توست....
¤¤¤
دین و ایمانم همه در بند توست....
¤¤¤
بی وفایی با دل سرگشته ام....
¤¤¤
لیک من در تو همی گم گشته ام....
¤¤¤
مثل من هرگز نیابی در جهان....
¤¤¤
این چنین مدهوش و عاشق بی گمان....
¤¤¤

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:6 توسط abay0181| |

خدایا
از عشق امروزمان برای فرداهایی که فراموش می کنیم
عاشق بوده ایم قدری کنار بگذار
به قدر یک مشت
به قدر یک لبخند
تافراموش نکنیم
عاشق بوده ایم
تا عاشق بمانیم و
عاشق بمیریم

نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:35 توسط abay0181| |

ﮔﺎﻫﻲ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﻣﻴﺸﻮﺩ... ﮔﺎﻫﻲ
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﻱ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﻨﮓ ﻣﻴﺸﻮﺩ....
ﮔﺎﻩ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺎﻛﻴﻬﺎﻱ ﻛﻮﺩﻛﺎﻧﻪ ﻱ ﻗﻠﺒﻢ
ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ.... ﮔﺎﻫﻲ ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﺭﻫﮕﺬﺭﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ
ﺍﻳﻦ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﻲ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﺧﺴﺘﻪ
ﻣﻴﺸﻮﺩ.... ﮔﺎﻫﻲ ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﺰﻧﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﻏﺎﻓﻞ
ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻜﻨﻨﺪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ.... ﮔﺎﻫﻲ ﺁﺭﺯﻭ
ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺍﻱ ﻛﺎﺵ... ﺩﻟﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﺗﻨﮓ ﺷﻮﺩ... ﺗﺎ
ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮﺩ... ﺗﺎ ﺑﺸﻜﻨﺪ

نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:34 توسط abay0181| |

اگه دلم تنگ میشه خیلی برات منو ببخش

اگه نگام گم میشه تو شهر چشات منو ببخش

منو ببخش اگه شبا ستاره هارو میشمرم

اگه همش پیش همه بهت میگم دوستت دارم

منوببخش اگه برات سبد سبد گل می چینم

منو ببخش اگه شبا فقط تورو خواب می بینم

منو ببخش اگه تورو میسپرمت دست خدا

اگه پیش غریبه ها بجای تو میگم شما

منو ببخش اگه واسه چشمای تو خیلی کمم

تو یه فرشته ای و من خیلی باشم یه آدمم

منو ببخش اگه فقط میخوام بشی مال خودم

ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم

نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:26 توسط abay0181| |

كيستي، كه من اينگونه بي تو بي تابم؟
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم.
تو چيستي، كه من از موج هر تبسم تو
بسان قايق، سرگشته، روي گردابم!
تو در كدام سحر، بر كدام اسب سپيد؟
تو را كدام خدا؟
تو از كدام جهان؟
تو در كدام كرانه، تو از كدام صدف؟
تو در كدام چمن، همره كدام نسيم؟
تو از كدام سبو؟
من از كجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه كرد با دل من آن نگاه شيرين، آه!
مدام پيش نگاهي، مدام پيش نگاه!
كدام نشاه دويده است از تو در تن من؟
كه ذره هاي وجودم تو را كه مي بينند،
به رقص مي آيند،
سرود ميخوانند!
چه آرزوي محالي است زيستن با تو
مرا همين بگذارند يك سخن با تو:
به من بگو كه مرا از دهان شير بگير!
به من بگو كه برو در دهان شير بمير!
بگو برو جگر كوه قاف را بشكاف!
ستاره ها را از آسمان بيار به زير؟
ترا به هر چه تو گويي، به دوستي سوگند
هر آنچه خواهي از من بخواه، صبر مخواه.
كه صبر، راه درازي به مرگ پيوسته ست!
تو آرزوي بلندي و، دست من كوتاه
تو دوردست اميدي و پاي من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.

نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:25 توسط abay0181| |

عشقبازی به همین آسانی است

که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کارهموارۀ باران با دشت

برف با قلۀ کوه

رود با ریشۀ بید

باد با شاخه و برگ

ابر عابر با ماه

چشمه‌ای با آهو

برکه‌ای با مهتاب

و نسیمی با زلف

دو کبوتر با هم

و شب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است…

نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:0 توسط abay0181| |

در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريکي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شکن گيسوي تو
موج درياي خيال
کاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي کردم
کاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي کردم

نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 23:9 توسط abay0181| |

کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:39 توسط abay0181| |

چقدر حرف هست و من فقط سکوت میکنم

آمدنت را سکوت کردم.

داشتنت را سکوت کردم.

رفتنت را سکوت کردم.

انتظار بازگشتت را هم.....

حالا نوبت توست...

باید در سکوت به تماشا بنشینی

سوختنم را



چقدر حرف هست و من فقط سکوت میکنم

آمدنت را سکوت کردم.

داشتنت را سکوت کردم.

رفتنت را سکوت کردم.

انتظار بازگشتت را هم.....

حالا نوبت توست...

باید در سکوت به تماشا بنشینی

سوختنم را

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:9 توسط abay0181| |

بالهای پروازم را چیدند و آسمان آبی را بر من ارزانی داشتندء اینک من


آن عاشق همیشگی آسمان و پرواز از پریدن بیم دارم میدانم که که

دیگر هر گز مرا یارای بال گشودن در آبی اسمان تمناها نیست اما

وسوسه ی رفتن و رها شدن رهایم نمیکند مرغکی بودم اسیر دام

صیاد و در قفسی طلائی نگاهم همیشه به دوردست ها بود آنسوی

اندیشه های بسته آن سوی این همه محدودیت.....جائی نزدیک

رویای شیرین به تو پیوستن ....حالا مرا بنگر!


بال پروازم را چیدند و آسمانی را را به من بخشیدند که محالی

بیش نیست.....

شاید باید باز هم صبر پیشه کرد امید به پرواز زیباترین رویای ذهن

آبی رنگ کبوتر سپید بال است...رسیدن شاید همیشه نهایت

نیست اما پرواز تمامی دنیای کبوتر است حتی اگر بی پر و بال باشد ..

با آن قلب مهربان آسمانیت ای دریائی برایم دعا کن


نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:8 توسط abay0181| |

تکیه به شونه هام نکن

من از تو افتاده ترم

ما که به هم نمی رسیم

بسه دیگه بزار برم

کی گفته بود به جرم عشق

یه عمری پرپرت کنم

حیف تو نیست کنج قفس

چادر غم سرت کنم

من نه قلندر شبم

نه قهرمان قصه ها

نه برده ای حلقه به گوش

نه ناجی فرشته ها

من عاشقم همین و بس

غصه نداره بی کسیم

قشنکیه قسمت ماست

که ما به هم نمی رسیم.

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:22 توسط abay0181| |

من اگر روح پریشان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازی دوران دارم
دل گریان،لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
در غمستان نفسگیر، اگر
نفسم میگیرد
آرزو در دل من
متولد نشده، می میرد
یا اگر دست زمان درازای هر نفس
جان مرا میگیرد
دل گریان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترین انسانم
به وفای همه بی ایمانم
دل گریان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:18 توسط abay0181| |

بانک غم اید برون از بند بند نای من

جز نوای غم ندارد طایر اوای من



چشمه سار طبع از موج نشاط افتاده است

چوشش صهبایدلتنگی است در مینای من



باغسار دیده را جز غنچه های اشک نیست

درد می خندد به دشت خسته سیمای من



کوه دردم شعله ور در من شرار خستگی

اختلافی نیست بین باطن وپیدای من



بیشه دل عرصه گاه توسن اندوه شد

جز غم غربت نداردراه در دنیایی من



در کویر سینه می خندد سراب ارزو

ناتوان از حسرت بیهوده رفتن پای من



در محاق ظلمت شبهای خویشم .بیقرار

افتاب عشق اگر پیدا نگردد وای من

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:11 توسط abay0181| |

مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:53 توسط abay0181| |

خدایا منو ببخش اگه یه وقتایی فکر میکنم وظیفه ات هست که همه چیز رو بهم بدی و یه جورایی همیشه ازت طلبکارم... در صورتی که روزی یه بارم سلامت نمیکنم خدایا منو ببخش اگه بابت اون چیزهایی که بهم ندادی اون جور که باید شکرت رو به جا نمی آرم... خدایا منو ببخش که همیشه تو ناخوشی ها یادم می افته که یه خدایی هم دارم... خدایا منو ببخش که همیشه تو نمازم همه جا هستم الا در نماز... خدایا منو ببخش یه وقتایی به خاطر نماز هیچ و پوچ و بی روحی که می خونم فکر میکنم لایق بهترین ها هستم. خدایا منو ببخش که از گناه دیگران ناراحت می شم و وقتی به خودم میام میبینم از همه گناه کارترم خدایا منو ببخش که بهت اعترض میکنم وقتایی که دستم رو با مهربانی می گیری و از پرتگاه نجاتم میدی... خدایا منو ببخش اگر همیشه به فکر رضای همه ی هیچ ها هست...

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:46 توسط abay0181| |

خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است

خار خشک از منت ابر بهار آسوده است

گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار

خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است

هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند

گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است

پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است

گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است

کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق

غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است

هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار

از جفای مردمان در روزگار آسوده است

تا بود اشک روان از آتش غم بک نیست

برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است

شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی

نوشته شده در جمعه 22 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:42 توسط abay0181| |


Power By: LoxBlog.Com