عشق من....

انزلی چی آبای

باز با یاد تو دیشب ،من عاشق چو کبوتر
تا سحرگه به خیال تو زدم پر
عشق آزرد مرا،سوی جنون برد مرا
چون در آن خلوت شب در پی دیدار تو بودم
همه جا بال گشودم
همه جا رفتم و رفتم،همه جا گشتم و گشتم
هم ز دریا و در و دشت گذشتم
به سر کوهی نشستم
و آن سکوت شب مهتاب به فریاد شکستم
گفتم : ای کوه ببین عشق چسان کرد مرا !
نزد تو آورد مرا !
گفت : از عشق مگو !
چون به لب بسته ی من ، مهر خموشی زده این عشق !
همین گفت و فرو بست لب از لب !!

نوشته شده در 30 مهر 1389برچسب:,ساعت 18:55 توسط abay0181| |

به امــــید تــــو رو دیــدن
چشــام رو هــم میذارم
واســـــه دیدنت تــو رویا
اشــک دلتنگــی میبارم
آرزومــــــه کـــه دوبـــاره
پا بــــذاری تـــوی خوابم
بگـــم آی عـــروس قصه
تـــو فقط بشـــی جوابم
از تو آســمون چشمات
بریزی واســـم ســـتاره
بشــم آســــمونی از تو
بگیـــــرم عــمری دوباره
بخونی واســم تو خوابم
قصــه مجــــنون و لیلی
من بگـــم واست عزیزم
تــــو بگــی البته خیلی!
چی میشه واسم بیاری
یه بغــــــل گـــل شقایق
یه ســــبد گـــــل محبت
تا بدونم شـــدی عاشق

نوشته شده در 29 مهر 1389برچسب:,ساعت 21:32 توسط abay0181| |

اگر آن طايرقدسي زدرم باز آيد
عمربگذشته به پيرانه سرم باز آيد
دارم اميد براين اشك چو باران كه دگر
برق دولت كه برفت از نظرم بازآيد
آنكه تاج سر من خاك كف پايش بود
از خدا ميطلبم تا بسرم باز آيد
خواهم از عقبش رفت به ياران عزيز
شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد
گرنثار قدم يار گرامي نكنم
گوهر جان به چه كار دگرم باز آيد
كوس نو دولتي از بام سعادت بزنم
گر ببينم كه مه نوسفرم باز آيد

نوشته شده در 29 مهر 1389برچسب:,ساعت 16:42 توسط abay0181| |

اين لحظه لحظه حرف عاشقانه است
صحبت ز تست مريم و لادن بهانه است
هرشور كه از تو دمد بر استان ما
خشكيده ريشه مارا جوانه است
اي همنشين لطافت ومهرو دلداري
بي تو مرا كدام خانه اشيانه است
آن شام كه تو بر ايي چو ماهتاب
خواهم كه روز نگردد تا ان شبانه است
شيدا تر از نگاه عزيزت نديده ام
آري نگاه تو درياي بي كرانه است
شهزاد قصه گوي روزهاي خوب من
لختي بخند كه خنده ات عاشقانه است
مارا حديث عاشقي از ياد رفته بود
عمري اگركه بودونبود بر باد رفته بود
تو امدي وزندگي پر ترانه شد
آري حديث عاشقي جاودانه شد

نوشته شده در 29 مهر 1389برچسب:,ساعت 16:41 توسط abay0181| |


Power By: LoxBlog.Com