عشق من....

انزلی چی آبای

من از این چشم بیزارم

از این چشمی که همیشه اشک لم داده گوشه آن

من از این چشم بیزارم

از چشمی که میبیندُ تو را که نیستی

این بیل را بگیر و این چشم را دفن کن

خاک بریز

باز هم

نوشته شده در 27 خرداد 1389برچسب:,ساعت 21:14 توسط abay0181| |

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

 

نوشته شده در 27 خرداد 1389برچسب:,ساعت 20:33 توسط abay0181| |

نمیگم دلم گرفته
آخه انگار که شکسته
نمیگم پراز غباره
آخه گریه شیشه شو شسته
نمیگم دلم خزونه
آخه باد برگ هارو برده
نمیگم خونه تارتاره
آخه خورشید خونمو سوزونده
نمیگم تو آسمونها تک ستاره ای ندارم
آخه ابرهای سیاه رو چه جوری کنار بگذارم
نمیگم ساعت عشق رو لحظه لحظه می شمارم
آخه میون این همه غصه مگه من ثانیه دارم؟!
نمیگم زندگی سخته،قصه جوونه غصه نداره
آخه مگه میون سوز و سرما جوونه زندگی داره؟
نمیگم به زیر بارون چترا هیچ سقفی ندارن
آخه اشک سرد و بارون واسه من چه فرقی دارن
نمیگم شبم سیاه نیست،نور مهتاب اینجا خوار نیست
آخه تو دل خاموش و سردم،رنگ شب برام که تار نیست
نمیگم دلِ پروانه ی تنها دیگه امیدی نداره
آخه پروانه دیگه هیچ دلی نداره
نمیگم دلم گرفته..

نوشته شده در 27 خرداد 1389برچسب:,ساعت 20:0 توسط abay0181| |

می خواهم امشب از ماه قول بگیرم كه هر وقت دلم برایت تنگ شد
در دایره حضورش تو را به من نشان دهد
می خواهم امشب با رازقی ها عهد ببندم
هر وقت دلم هوای تو را كرد
عطر حضور مهربان تو را با من هم قسمت كنند
می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم
كه هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند قایق احساس مرا بشكنند
دست امید و آرزوی تو مرا نجات دهد
می خواهم امشب با تمام قلب هایی كه احساس مرا می فهمند و می شنوند
پیمان ببندم كه هر وقت صدای قلب بی قرار مرا هم شنیدند
عشقم را سوار بر ضربانهای بی تابی به تو برسانند ...

نوشته شده در 27 خرداد 1389برچسب:,ساعت 19:59 توسط abay0181| |

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند

و تماشای تو زیباست اگر بگذارند

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

دل درنایی من اینهمه بیهوده مگرد

خانه دوست همین جاست اگر بگذارند

سند عقل مشاع است همه می دانند

عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند

غضب آلوده نگاهم نکنید ای مردم

دل من مال شماهاست اگر بگذارند

نوشته شده در 27 خرداد 1389برچسب:,ساعت 19:50 توسط abay0181| |

جاده ی قلب مرا رهگذری نیست که نیست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست که نیست

آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد
که در او از مه شادی اثری نیست که نیست

شاید این قسمت من بود که بی کس باشم
که به جز سایه مرا با خبری نیست که نیست

این دل خسته زمانی پر پروازی داشت
حال از جور زمان بال و پری نیست که نیست

بس که تنهایم و یار دگر نیست مرا
بعد مرگ دل من چشم تری نیست که نیست

شب تاریک ، شده حاکم چشم و دل من
با من شب زده حتی سحری نیست که نیست

کامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
که به شیرینی مرگم شکری نیست که نیست

نوشته شده در 27 خرداد 1389برچسب:,ساعت 19:42 توسط abay0181| |

وقتی با پاهای خسته و دلی نیمه شکسته تو آخرین پیچ خیابون تنهایی به نفس نفس افتاده بودم دیگه داشت چشمام سیاهی می رفت امید پیدا کردن یه دل آسمونی یا دست مهربونی که با یه سلام منو دعوت به همراهی کنه دیگه داشت تو باغچه لحظه ها خشک می شد. عطش یه ردپا سراب یه صدا داشت منو با خود به قعر مرداب تنهایی و مرگ می برد که آوازه صدایی تمام یخ تنمو آب کرد. نمی دونم از کجا می یومد اون صدا نگام یهو مثل بچگیا قاصدک وار پرواز کرد ونشست توی یه نگاه نگاه یه آهنگ غریبی داشت . دلنواز بود ولی یه غم عجیبی داشت دیگه قدم بهارو تو دشت و کویر می شد دید .بوی بهار نارنج رو می شد حتی تو خواب هم شنید . زیر آسمون پر ستاره ،گوشه میخونه دل دلمو فدای چشات کردم .تو چشات یه دنیا حرف داشتی و من اونهارو با اشکات معنی می کردم . آهنگ نفسام ، هق هق گریه هام غزلی شد که با هر بار خوندنش منو شیداتر می کرد . یادته اشکامون به هم قول دادن که تنهای جایی نرن یادته گفتی عشقو معنی کن واسم منم جز تو معنی نداشتم واسش .دستا تو دادی به دستم گفتی : بمون با من تا زنده هستم. الهی دستامون تنها نمونه غروب لحظه ها مون بی طلوع نمونه بارش ابری چشمامون گریون نکنه برگ ریزون خزونی ما رو نگرون نکنه . قطره اشکی که یه عمر کنج دلت خونه کرده بود و گرفتمو گذاشتم رو گل سرخی که از عشق کشیده بودم . اون گل سرخ نذر دل قشنگت کردم و گفتم : یا علی تا هستی هستم ...

نوشته شده در 27 خرداد 1389برچسب:,ساعت 19:38 توسط abay0181| |

رفته ، رفته در دلم عشقت دو چنـدان مــیشود
لحظه ، لحظه ایــن تنم از درد درمـان میشـود
بـا تـــو ، بـاتـو میشود دنیــا همـه در کـام مـن
بی تـو ، بی تـو آرزویــم جـــــملـه ویــران میشـود
ذره ، ذره از وفـایــش خـانــه ء تـــاریـک دل
دیـده ، دیـده پـــر فروغ و پـرتو افشان مـیشود
بـی گل رویش جهان یـکسرشده زندان غم است
بـا می عشقش خـزان همـچون بـهاران میـشود
انـدک ، انـدک هجر یـارم خون نمایـد قلب مـن
تیره وتاراز فـراق اش این دو چشمان مـیشود
قـطره ، قـطره میچکد اشـکی ز چشـمان تــرم
آخـر ، آخـر دیـده ء مـن زار و گــریـان میشود
بــــا نگاهــــش خــــانهء ویران و مـاتم زای دل
ایـــن زمــــان آباد و خرم چون گلستان مـیشود

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 21:0 توسط abay0181| |

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در ، می گوید با خود :

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 20:50 توسط abay0181| |

دلتنگیهایم از دوری توست ، تو که در آن غروب جدایی تنها ، مسافر جاده ها شدی و کوله بارت را پر از یاس های سپید کردی تا بهای هنگفت عشق را بپردازی و عاشقانه بازگردی ، من چشمانم را به امتداد جاده دوخته ام ، می دانم که روزی خواهی آمد ، آن روز که عشق نایاب ترین عنصر زندگی انسانهاست

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 20:36 توسط abay0181| |

دوباره من ، دوباره تو ، دوباره عشق ، دوباره ما

دو هم نفس ، دو هم زبون ، دو هم سفر ، دو هم صدا

دلم گرفت اي هم نفس ، پرم شكست تو اين قفس

تو اين غبار ، تو اين سكوت ، چه بي صدا ، نفس نفس

از اين نا مهربوني ها ، دارم از غصه ميميرم

رفيق روز تنهايي ، يه روز دستاتو ميگيرم

تو اين شب گريه ميتوني ، پناه هق هقم باشي

تو اي همزاد هم خونه ، چي ميشه عاشقم باشي

تو اين پايان تنهايي ، پناه آخر من باش

تو اين شب مرگي پاييز ، بهار باور من باش

بذار با مشرق چشمات ، شبم روشنترين باشه

ميخوام آيينه خونه ، با چشات هم نشين باشه

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 19:28 توسط abay0181| |

نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زدو ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار.
همه گل بود ،ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوییا مرده ی سرگران بود!
شمع ،خاموش شد از تندی باد.
اثر از سایه به دیوار نماند!
کس نپرسید کجا رفت، که بود،
که دمی چند درین جا گذراند!
این منم خسته درین کلبه ی تنگ
جسم درمانده ام از روح کجاست
من اگر سایه ی خویشم، یا رب،
روح آواره ی من کیست، کجاست؟

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 19:24 توسط abay0181| |

دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.

دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!

به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!

دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 19:3 توسط abay0181| |

من عشق را از انعکاس مهتاب در حوض مادر بزرگ آموختم

من ایثار را از قلب خورشید در آسمان صحرا آموختم

من زندگی را از امواج طوفانی شب دریا آموختم

من محبت را از قطره های باران بر علفزار آموختم

من صداقت را از یک رنگی ابر های سفید آموختم

من وفا را از کبوتران بر شاخه های خشکیده آموختم

من گذشت زمان را از چشم های منتظر آموختم

من عطش را از چکاوک های خانه همسایه آموختم

من ایمان را از کودکان معصوم آموختم

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 18:52 توسط abay0181| |

باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟

آشنای گریه های بی ریایم میشوی؟

من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ...

مثل باران آشنای بی صدایم میشوی؟

روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است

ای غریب آشنا، آشنایی با خدایم میشوی؟

من که شاعر نیستم شکل غزل را میکشم

رنگ سبز دلنشین صفحه هایم میشوی؟

ای غریبه با شکوه و دلخوشی

همسرای خنده های باصفایم میشوی؟

بوی غربت میدهد این لحظه های بی کسی

با تو هستم ای غریبه آشنایم میشوی؟؟؟؟

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 18:50 توسط abay0181| |

امشب همه چیز رو به راه است
همه چیز آرام.....آرام ... باورت می شود ؟

دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم " با یاد تو "
تو نگرانم نشو !
همه چیز را یاد گرفته ام !
راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم !
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم !
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به یاد تو !
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...
و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که بی تو بخندم.....
یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت....!

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 18:44 توسط abay0181| |

در اين سراي بي كسي ، كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند

يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند

نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند

گذرگهي است پرستم كه اندر او به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند

دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
كه خنجر غمت ازين خراب تر نمي زند!

چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات؟
برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمي زند!

نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر كسي تبر نمي زند

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 17:55 توسط abay0181| |

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد/

وبه مجنون و به لیلی شدنش می ارزد/

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس/

سند عشق به امضا شدنش می ارزد/

گرچه من تجربه هایی از نرسیدن هایم/

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد/

کیستم؟باز همان آتش سردی که هنوز/

حتم دارم که به احیا شدنش می ارزد/

دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد/

نگهش دار به موسی شدنش می ارزد/

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 10:28 توسط abay0181| |

من هم شبی به خاطره تبدیل می‌شوم
خط میخورم زهستی و تعطیل می‌شوم

من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
بر دوش خاک حامله تحمیل می‌شوم

من هم شبی قسم به خدا مثل قصه‌ها
با فصل تلخ خاتمه تکمیل می‌شوم

قابیل مرگ، نعش مرا میکِشَد به دوش
کم کم شبیه قصه هابیل می‌شوم

حک میکند غروب مرا شاعری به سنگ
از اشک و آه و خاطره تشکیل می‌شوم

یک شب شبیه شاپرکی میپرم ز خاک
در آسمان به آیینه تبدیل می‌شوم

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 2:7 توسط abay0181| |

در اين سراي بي كسي ، كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند

يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند

نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند

گذرگهي است پرستم كه اندر او به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند

دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
كه خنجر غمت ازين خراب تر نمي زند!

چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات؟
برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمي زند!

نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر كسي تبر نمي زند

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 2:4 توسط abay0181| |

تا چشم ها را بستم


آرزويم تو شدي

فكر رفتن كردم


سمت و سويم تو شدي

تا كه لب وا كردم


گفتگويم تو شدي

در ميان سكوت شبهايم


جستجويم تو شدي

زير باران پر احساس خيال


شستشويم تو شدي

هركجا بودم من


پيش رويم تو شدي...

نازنين در تمام قصه هاي من


هيچ كس جز تو نبود

همه اويم تو شدي

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 2:1 توسط abay0181| |

اگر عالم همه پر خار باشد ، دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون ، جهان عاشقان بر کار باشد

همه غمگین شوند و جان عاشق ، لطیف و خرم و عیار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق ، لطیف و خرم و عیار باشد

به عاشق تو هر جا شمع مرده است ، که او را صد هزار انوار باشد
شراب عاشقان در سینه جوشد ، حریف عشق در اسرار باشد

به صد وعده نباشد عشق خرسند ، که مکر دلبران بسیار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش که اسب عشق بس رهوار باشد

به یک حمله تو را منزل رساند ، اگر چه راه نا هموار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند ، اگر چه راه نا هموار باشد

 

Hello!

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 1:58 توسط abay0181| |

چی بنويسم وقتی چشمام از هجوم گریه خیسه
‎وقتی هیچ کس نمیتونه گریه هامو بنویسه
‎چی بنويسم وقتی قلب من تنها مونده
‎وقتی که به جز یه سایه کسی پیش من نمونده
‎چی بنويسم وقتی فریاد با سکوت فرقی نداره
‎وقتی هیچ کس نمیتونه درد عشق بفهمه
‎چی بگم وقتی زندگي جلوه ای نداره
‎وقتی فرياد من پیش خدا جایی نداره
‎وقتی که برای بغضم جز شکستن چاره ای نیست
‎چی بنويسم وقتی چشمام از هجوم گریه خیسه
‎چی بنويسم وقتی فریاد با سکوت فرقی نداره


 

نوشته شده در 25 خرداد 1389برچسب:,ساعت 0:16 توسط abay0181| |

امشب هم...

از تنهايي

خط هاي ممتد جاده را ميشمرم

سكوت اين دشت هم

آواي زيبايي دارد...

من ماه را دست گرفته ام

وتو

چشمانت را به شب داده اي

تا سپيده

فقط چند ستاره مانده...

رويايم را محكم به قلبم فشار ميدهم

امشب هم كه به آسمان نگاه ميكنم

چشمانت...؛

چشمانت افسون ميكند...

نوشته شده در 24 خرداد 1389برچسب:,ساعت 23:28 توسط abay0181| |

دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.

دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!

به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!

دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی


Couples

نوشته شده در 24 خرداد 1389برچسب:,ساعت 21:55 توسط abay0181| |

هوايم ابريست گوئي كه غبار دوري تو سراسروجودم را فرا گرفته وابر چشمانم هواي گريه دارد نم نم
اشك بر روي صفحه ي كاغذ فرو مي ريزد وقلبم ازرنج ودوري تو حكايت مي كند انگاركه تمامي غمها به
سويم پ رواز مي كنند ديگر نيستي تا پنجره ي چشمانم را به رويت بگشايم .ديگر ني ستي تابرايم تبسم
كني ومن از لبخندشيرينت قصه شادي را نظاره كنم اي سروپا همه خوبي به تو مي انديشم : عزيزم سلام
هم اكنون كه برايت مي نويسم هوا سرد وغم انگيزاست آسمان پراز ابرهاي سياه مي باشد ودلم سخت
گرفته وتصوير تو هم



 

نوشته شده در 24 خرداد 1389برچسب:,ساعت 21:19 توسط abay0181| |

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم !
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم !
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم !
عشق را دوست دارم
ولی از مردم می ترسم !
کودکان را دوست دارم
ولی از آئینه می ترسم !
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم !
من می ترسم پس هستم



 

نوشته شده در 24 خرداد 1389برچسب:,ساعت 21:12 توسط abay0181| |

قسم به لحظه هاي عاشقانه اي كه اشك

دوباره حلقه مي زند به چشم من، براي تو

تمام آسمان شهر تيره مي شود و من

هنوز خيره مانده ام به سمت روشناي تو



 

نوشته شده در 24 خرداد 1389برچسب:,ساعت 21:10 توسط abay0181| |

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در ، می گوید با خود :

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.


 

نوشته شده در 24 خرداد 1389برچسب:,ساعت 21:7 توسط abay0181| |

وقتی که رفت و منو از یاد برد
هرچی که داشتم همه رو باد برد
تو کنج عزلت خودم نشستم
هر چی که آینه بود زدم شکستم
زخم زبونا رو به جون خریدم
از همه حتی از خودم بریدم
چه عشق ناروایی
چه درد بی دوایی
چه زخم ناتمومی
چه سرنوشت شومی
با تو ام ای که آبرومو بردی
کشتی منو اما خودت نمردی
مثل یه کابوس اومدی و رفتی
آتیش به زندگیم زدی و رفتی
رفتی و من موندم و خاکسترم
بلای تو کاش نمی اومد سرم

نوشته شده در 24 خرداد 1389برچسب:,ساعت 20:57 توسط abay0181| |

وقتی که رفت و منو از یاد برد
هرچی که داشتم همه رو باد برد
تو کنج عزلت خودم نشستم
هر چی که آینه بود زدم شکستم
زخم زبونا رو به جون خریدم
از همه حتی از خودم بریدم
چه عشق ناروایی
چه درد بی دوایی
چه زخم ناتمومی
چه سرنوشت شومی
با تو ام ای که آبرومو بردی
کشتی منو اما خودت نمردی
مثل یه کابوس اومدی و رفتی
آتیش به زندگیم زدی و رفتی
رفتی و من موندم و خاکسترم
بلای تو کاش نمی اومد سرم

نوشته شده در 24 خرداد 1389برچسب:,ساعت 20:42 توسط abay0181| |

تو جنگ ابرای بهار افتادم و در نمیام
چشمامو سرزنش نکن از پسشون بر نمیام
پیر شدم تو این قفس یه کم بهم نفس بده
رحم و مروتت کجاست جوونیامو پس بده
فکر نمی کردم بذاری
زار و زمین گیر بشم
فکر نمی کردم که یه روز
این جوری تحقیر بشم
اون همه که دلم برات به آب و آتیش زده بود
حتی اگه سنگ بودی دلت به رحم اومده بود
دلش نخواست و نمی خواد یه روز به حرفام برسه
شاید می خواد رقیب من به آرزوهام برسه
پسند من تو هستی که این همه بخت من سیاست
دلبر خود پسند من قله ی خوشبختی کجاست
ازت می خواستم بمونی بهت می گفتم که نری
این روزا نیستی اما باز به پات می افتادم که نری
تو فکرتم اما دلم
هی میگه فکرشم نکن
یه کم به فکر تو نبود
پس دیگه فکرشم نکن

نوشته شده در 24 خرداد 1389برچسب:,ساعت 20:36 توسط abay0181| |

هرگزدستي رونگيروقتي قصد شکستن قلبش روداري هرگزنگو براي هميشه وقتي مي دوني جدامي شي هرگزنگو دوست داري اگه حقيقتا به اون اهميت نمي دي درباره احساسات سخن نگو اگه واقعاوجودنداره به چشماني نگاه نکن وقتي قصد دروغ گفتن داري هرگزسلامي نده وقتي ميدوني خداحافظي درپيش است

نوشته شده در 23 خرداد 1389برچسب:,ساعت 21:32 توسط abay0181| |

خواهم که دهم جان به تو میل دلم اینست.........ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست

پروا مکن از قتل من امروز که فردا..........شرط است نگویم به کسی قاتلم اینست

هرگز نروم جای دگر از سر کویت...........تا جان بود اندر تن من منزلم اینست

جز وصل رخ دوست نخواهم ز خدا هیچ.........در،دهر امیدی که بود در دلم اینست

نوشته شده در 23 خرداد 1389برچسب:,ساعت 20:59 توسط abay0181| |

وقتي دلتنگ شدي به ياد بيار کسي رو که خيلي دوستت داره
وقتي نااميد شدي به ياد بيار کسي رو که تنها اميدش تويي
وقتي پر از سکوت شدي به ياد بيار کسي رو که به صدات محتاجه
وقتي دلت خواست از غصه بشکنه به ياد بيار کسي رو که توي دلت يه کلبه ساخته

نوشته شده در 23 خرداد 1389برچسب:,ساعت 17:23 توسط abay0181| |

نِگا کن مثل قديما مي باره نم نم بارون اما توي ساحل عشق

حتي نيست يه رَدِ پامون من و تو غرق سکوتيم مثل شبهاي زمستون

مثل مرداب پُرِ حسرت که اسيره تو بيابون دلتو بده به خورشيد

بايد از غمها نترسيد عاشق نور و يقين شو بگذر از شباي ترديد

عاشقي پر از يقينه رسم عاشقي همينه نذار جون بگيره کم کم

تو دلامون بذر کينه دستاتو بذار تو دستام تا بهار زنده بمونه

بذار توي ساحل عشــق از ما هم ردّي بمونه

نوشته شده در 23 خرداد 1389برچسب:,ساعت 17:19 توسط abay0181| |

خيلي سخته كه دلي روبا نگات دزديده باشي وسط راه اما ازعشق،يه كمي ترسيده باشي خيلي سخته كه بدونه واسه چيزي نگراني ازخودت مي پرسي يعني،ميشه اون بره زماني؟ خيلي سخته توي پاييزباغريبي آشنا شي اما وقتي كه بهار شد يه جوري ازش جداشي خيلي سخته يه غريبه به دلت يه وقت بشينه بعد به اون بگي كه چشمات نمي خواد اونو ببينه خيلي سخته كه ببيني كسي عاشقيش دروغه چقدر از گريه اون شب،چشم تو سرش شلوغه خيلي سخته واسه اون بشكنه يه روز غرورت اون نخواد ولي بمونه هميشه سنگ صبورت

نوشته شده در 23 خرداد 1389برچسب:,ساعت 15:24 توسط abay0181| |

*سکوت تنها دوستي است که هرگز خيانت نمي کند
*عشق دو دستي تقديم نمي شود پس براي انکه به دستش بياري کوشش کن
*هرگز نديدم بر لبي لبخند زيباي تو را هرگز نمي گيرد کسي در قلب من جاي تو را
*عشق تنها ميکروبي است که از راه چشم سرايت مي کند
*شمع سوزان توام اينگونه خامو شم نکن در کنارت نيستم اما فراموشم نکن
*گر در خواب مي ديدم غم روز جدايي را به دل هرگز نمي دادم خيال اشنايي را

نوشته شده در 23 خرداد 1389برچسب:,ساعت 15:21 توسط abay0181| |

يه وقتايي به چشم من از خود من خودي تري /
وقت فروريختن تن تنها اميد آخري /

يه وقتايي غريبه اي رنگ غروب رفتني/

تو روز ويرون دلم هر چي كه ساختي ميشكني

براي من مثل چشام نزديكي اما دور ميشي

براي بيقراريام فاصله صبور ميشي

كجا رو داري ميپايي عاقبت نگات منم

منم كه توي آسمون طرح چشاتو ميزنم

ميري يه جا كه دست من نتونه پيدات بكنه

نتونه جاده راهشو نثار پاهات بكنه

غريبگي نكن عزيز تو لحظه هاي بي اميد

واسه كسي كه وعده رفاقت از تو مي شنيد

نوشته شده در 23 خرداد 1389برچسب:,ساعت 14:27 توسط abay0181| |

من نبردم از ياد لحظه ي زيبايي که تو من را به فراسوي نگاهت بردي ودر آن لحظه ي روييدن عشق من فقط غرق در آهنگ صدايت بودم ولي افسوس که بردي از ياد قلب تنها وترک خورده ي من که فقط مال تو بود

نوشته شده در 23 خرداد 1389برچسب:,ساعت 1:5 توسط abay0181| |


Power By: LoxBlog.Com