عشق من....

انزلی چی آبای

تو دنیا عزیز تر از تو مگه هست ؟

خاک تو عشق من و وجودمه

پرچمت آسون نیومده به دست

که بذارم کسی اون رو ببره



توی هر جای تنت کسی دارم

تو پر از یادهای دیروز منی

من یه سرباز و فدایی تو ام

تو شناسنامه ی این روح وتنی



چهره ی خاکی و خستم رو ببین

تنم از زخمای تیغ شب پره

پرچم رو بالا نگه داشتم هنوز

تن من واسه سقوط منتظره



نمی افتم تا نیفته پرچمت

تا زمانی که یکی از راه برسه

پرچمت که باز برقصه تو هوا

لحظه ی سقوط من هم میرسه

نوشته شده در 30 تير 1389برچسب:,ساعت 23:47 توسط abay0181| |


مرگ در جانم تلاطم می کند این روزها
زندگی دارد مرا گم می کند این روزها

عشق می آید خبر می گیرد از اندوه من
درد می آید تبسّم می کند این روزها

گاه تنهایی می آید می نشیند پای حوض
سنگ هم با من تکلّم می کند این روزها

مرگ از جسمم نمی پرسد که حتّی کیستی
مرگ بر روحم ترحّم می کند این روزها

روح بازیگوش، می خندد به جسم خسته ام
جسم، روحم را تجسّم می کند این روزها

دختران کوزه بر سر می رسند از راه دور
کوزه گر خاک مرا خُم می کند این روزها ...

نوشته شده در 30 تير 1389برچسب:,ساعت 21:24 توسط abay0181| |

گریه نمی‌كنم، نه این‌كه سنگم
گریه غرورم رو به هم می‌زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمی‌كنه، قدم می‌زنه

گریه نمی‌كنم، نه این‌كه خوبم
نه این‌كه دردی نیست، نه این‌كه شادم
یه اتفاق نصفه ـ نیمه‌ام كه،
یهو میون زندگی افتادم

یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه كهكشونم، ولی بی‌ستاره
یك قهوه كه هرچی شكر بریزی
بازم همون تلخی ناب رو داره

اگر یكی باشه مَنو بفهمه
براش غرورم رو به هم می‌زنم
گریه كه سهله، زیر چتر شونه‌ش
تا آخر دنیا قدم می‌زنم

نوشته شده در 30 تير 1389برچسب:,ساعت 21:20 توسط abay0181| |

شب است و ماه دل مهتاب تابانده هر جارا
صداي رقص و آوازش چه مستان كرده دلهارا
به نورش نور بارانده به جامش باده آورده
كه تا مستان كند دل را مخواباند همي مارا
خدايا طول ده اين شب مياساي اين دل عاشق
به شورانش ز ناي و بن مياور صبح فردا را

نوشته شده در 30 تير 1389برچسب:,ساعت 21:13 توسط abay0181| |

به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا
غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
مکن عمر مرا ای عشق بیش از این تباه اینجا
برای چرخش این آسیاب کهنة دل سنگ
به خون خویش می‌غلتند صدها بی‌گناه اینجا
نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروانهایی که گم کردند راه اینجا
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

نوشته شده در 30 تير 1389برچسب:,ساعت 19:50 توسط abay0181| |

گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن

گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن

گفتم گذر زكويش ما را ســـــــعادت آرد

گفتا كرم زايــــشان خواهد به ما رســـــيدن

گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد

گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن

گفتم زهجرجانان از درد وغــم خميدم

گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن

گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش

گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن

گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم

گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن

گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم


گفتا برتر زجــــانست نازي زاو خـــــريدن

گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم

گفتازاو اشـــــــارت ازما به سردويــــــدن

گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي

گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن

گفتم كه روي ماهش يك لحظه گرببينم

گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن

گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم

گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن

نوشته شده در 20 تير 1389برچسب:,ساعت 2:43 توسط abay0181| |

ارزویم اینست

نتراوداشک درچشم توهرگزمگرازشوق زیاد.....نرودلبخند

ازعمق نگاهت هرگز....

وبه اندازه هرروزتو عاشق باشی ...عاشق انکه تورامی خواهد....

ولبخندتوازخویش رها می گرددوتورادوست بداردبه

همان اندازه

نوشته شده در 20 تير 1389برچسب:,ساعت 2:40 توسط abay0181| |

تا حالا کفشاتو نگاه کردي ???
دو تا عاشق دو همراه که بي هم ميميرن..
با هم خاکي مي شن ..
بدون هم زير بارون نمي رن ..
کاش آدما کمي از کفشاشون ياد بگيرن ..!

نوشته شده در 20 تير 1389برچسب:,ساعت 2:32 توسط abay0181| |

حالا كه دست هایت چتر نمی شوند
حالا كه نگاهت ستاره نمی بارد
حالا كه خانه ای برای ما شدن نداریم
از كاغذ شعرهایم اتاقی می سازم
تا آوار تنهایی بر سرت نریزد
و آرامش خیالت ، ‌خیس اشك هایم نشود

نوشته شده در 20 تير 1389برچسب:,ساعت 2:30 توسط abay0181| |

نگاهم کن که من ٬ رو به سقوطم ...
نه این من نیست ٬ منی که روبه روتم !

بزارهمه ببینند ٬ آسمونم بی فروغه ...
بزار مردم بدونند که ٬ ستارشون دروغه !

یه کاری کن ٬ یه کاری کن ٬ نگو سهم من این بوده ...
نزار از هم بپاشم من ٬ از این تکرار بیهوده !

یه کاری کن یه ٬ کاری کن ٬ که میترسم از این آوار ...
یه کاری کن اگه دستات ٬ هنوزم ناجیه ای یار !

این منم پر شکسته ، خسته ی خسته ...
از خودم بیزار و ٬ از هموار شکسته !

ببین ٬ اسیر بن بست جنونم ...
نمیتونم ٬ نمیتونم ٬ که من اینجا بمونم !

نوشته شده در 20 تير 1389برچسب:,ساعت 0:29 توسط abay0181| |

در تنهايي خود ٬ لحظه ها را برايت گريه كردم !
در بي كسيم براي تو كه همه كسم بودي ٬ گريه كردم !
در حال خنديدن بودم كه ٬ به ياد خنده هاي سرد و تلخت گريه كردم !
در حين دويدن در كوچه هاي زندگي بودم كه ٬ ناگاه به ياد لحظه هايي كه بودي و اكنون نيستي ايستادم و آرام گريه كردم !
ولي اكنون ميخندم ٬ آري ميخندم به تمام لحظه هاي بچگانه اي كه به خاطرت اشك هايم را قرباني كردم !

نوشته شده در 19 تير 1389برچسب:,ساعت 23:59 توسط abay0181| |

براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو ...

نوشته شده در 19 تير 1389برچسب:,ساعت 23:57 توسط abay0181| |

بــرام دعـا کن عشـق من ، همیـن روزا بمیــرم
آخه دارم از رفتنـت ، بدجـوری گـر می گیــرم
دعـا کنم که ایـن نفـس ، تمــوم شـه تا سپیـده
کسی نفهمـــه عاشقت ، چــی تا سحر کشیــده
این آخــرین بارِ عزیز، دستامو محکمتـر بگیـر
آخه تو که داری میری ، به من نگو بمون نمیــر
تو میـری و یه باغ سبز، درش به روت بازِ هنوز
من باغ سوختـم نازنین، باشه بـرو با من نســوز
اگــه یه روز برگشتـی و گفتنــد فلانــی مــرده
بدون که زیــرِ خاکِ سرد، حسِ نگات و بــرده
گریــه نکـــن بــرای مـن، قسمــت مـا همیــنه
دستامو محکمتــر بگیــر، لحظــه ی آخریمــــه

نوشته شده در 19 تير 1389برچسب:,ساعت 23:45 توسط abay0181| |


بر سنگفرش کوچه مانده ست جای پایت

پیچیده این حوالی موسیقی صدایت

مانده ست یادگاری برگونه های گلها

یک تکه از تبسم از لحن خنده هایت

یادش بخیر هر شب از ماه می گذشتم

با یک غزل که پر بود از حال و از هوایت

دیروز این حوالی باران اشک بارید

انگار آسمان هم دلتنگ شد برایت

اینروزها دوباره از عشق می نویسم

گویا همیشه عشق است آغاز و انتهایت

در گیر و دار رفتن حتما ندیده بودی

باران و باغ و گلها هستند مبتلایت

شاید دوباره یک روز مهمان کوچه باشی

اما غریبه ای نیست اینبار آشنایت

نوشته شده در 19 تير 1389برچسب:,ساعت 23:41 توسط abay0181| |

وحشت
از عشق که نه ! ... ترس ما فاصله هاست .../ وحشت از غصه که نه ! ... ترس
ما خاتمه هاست .../ ترس بیهوده نداریم ! ... صحبت از خاطره هاست .../ صحبت

از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست ... کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی

ماست .../ گله از دست کسی نیست ! ... که مقصر دل دیوانه ماست

نوشته شده در 19 تير 1389برچسب:,ساعت 23:39 توسط abay0181| |

گاه دلتنگ مي شوم دلتنگتر از همه دلتنگي ها گوشه اي مي نشينم و حسرت ها را مي شمارم و باختن ها را

و صداي شکستن ها را

نمي دانم من کدام اميد را نااميد کرده ام و کدام خواهش را نشنيدم و به کدام دلتنگي خنديدم که اين چنين

دلتنگم. دلتنگم، دلتنگ

نوشته شده در 19 تير 1389برچسب:,ساعت 23:1 توسط abay0181| |

یک آسمان زبانه ی آتش نگاه تو

جان می دهم نفس بکشم در پناه تو



دل را وبال گردن جسمم نموده ام

آنقدر عاشقم که شدم زا به راه تو



چشمم اسیر دوزخ لبهای آتشین

آتش گرفته است دلم از نگاه تو



دل مبتلاشده است تو اینگونه تا نکن

از خود نران نمی روم از بارگاه تو



خود را اسیر پیچ و خمت کرده ام ولی

دل می دهم که هی بشود دل تباه تو



با التماس آمده ام وا شود یخم

امشب چنین منم پرم از اشک و آه تو



قربان رد پای تو چشمان خاکیم

جانم فدای صورت چون قرص ماه تو



ای شاه بیت هر غزلم پیش روی من

بنشین که یک غزل بنویسم گواه تو

نوشته شده در 19 تير 1389برچسب:,ساعت 13:24 توسط abay0181| |

اجازه هست عشق تورو تو کوچه ها داد بزنم؟
رو پشت بوم خونه ها اسمتو فرياد بزنم
اجازه هست مردم شهر قصه مارو بدونن؟ اسم منو, عشق تورو توي کتابا بخونن اجازه هست که قلبمو برات چراغونيش کنم؟ پيش نگاه عاشقت چشمامو قربونيش کنم اجازه مي دي تا ابد سر بزارم رو شونه هات؟ روزي هزارو صد دفعه بگم که مي ميرم برات اجازه مي دي که بگم حرف عاشقانه هام تويي؟ دليل زنده بودنم درد ترانه هام تويي اجازه دارم به همه بگم که تو مال مني؟ ستاره ها ا ينو ميگن که توی اقبال مني اجازه هست جار بزنم بگم چه قدر دوست دارم؟
بگم مي خواهم بخاطرت سر به بيابون بذارم اجازه تو دست تو اجازه من دست توخنده من خنده تو


 

نوشته شده در 19 تير 1389برچسب:,ساعت 13:5 توسط abay0181| |

رفتم از تنهایی بیرون کسی فریادمو نشنید
گریه تنها مونسم بود یکی یک خنده نبخشید
چشمام هیچی نمی بینن ، تو دلم خشکیده حسرت
دستام از عاطفه دوره ، تو دلم پر از ندامت
خسته ام ، خسته ام
این دفعه بارمو بستم
رفتم ، رفتم
تا نهایت
زندگی برام تمومه
دیگه فردا تو کتابام، مثل قبل معنا نداره




 

نوشته شده در 18 تير 1389برچسب:,ساعت 15:59 توسط abay0181| |

اینجا نشسته ام بر لبهء پرتگاه

مرگ را احساس می کنم

تمام خاطره ها را یک به یک از یاد می گذرانم

نه جراتی برای پریدن دارم

و نه میلی برای عقب کشیدن و ادامه

نمی دانم چه خواهد شد

بودنم را که کسی یاد نکرد

شاید این بار رفتنم را همگی یاد کنند



 

نوشته شده در 18 تير 1389برچسب:,ساعت 14:37 توسط abay0181| |

من ميگم بهم نگاه كن
تو ميگي كه جون فدا كن
من ميگم چشات قشنگه
تو ميگي دنيا دو رنگه
من ميگم چه قدر تو ماهي
تو ميگي اول راهي
من ميگم بمون هميشه
تو ميگي ببين نميشه
من مي گم خيلي غريبم
تو ميگي نده فريبم
من ميگم خوابت رو ديدم
تو ميگي ديگه بريدم
من مي گم هدف وصاله
تو ولي ميگي محاله
من ميگم يه عمره سوختم
تو ميگي قلبم رو دوختم
من ميگم چشمات و وا كن
تو ميگي من و رها كن
من ميگم خيلي ديوونم
تو ميگي آره مي دونم
من ميگم دلم شكسته ست
تو ميگي خوب ميشه خسته ست
من ميگم بشين كنارم
تو ميگي دوستت ندارم
من ميگم بهم نظر كن
تو ولي ميگي سفر كن
من ميگم واسم دعا كن
تو ميگي نذر رضا كن
من ميگم قلبم رو نشكن
تو ميگي من مي شكنم من ؟
من ميگم واست مي ميرم
تو ميگي نمي پذيرم
من ميگم شدم فراموش؟
تو ميگي نه ، رفتم از هوش
من ميگم كه رفتم از ياد ؟
تو ميگي نه مرده فرهاد
من ميگم باز شدي حيروون ؟
تو ميگي بيچاره مجنون
من ميگم ازم بريدي ؟
تو مي پرسي نا اميدي ؟
من ميگم واسم عزيزي
تو ميگي زبون ميريزي؟
من ميگم تو خيلي نازي
تو ميگي غرق نيازي
من ميگم دلم رو بردي
تو ميگي به من سپردي ؟
من ميگم كردم تعجب
تو ميگي ديگه بگو خب
من ميگم تنهايي سخته
تو ميگي اين دست بخته
من ميگم دل تو رفته
تو ميگي هفت روزه هفته
من ميگم راه تو دوره
تو ميگي چاره عبوره
من ميگم مي خوام بشم گم
تو ميگي حرفاي مردم ؟
من ميگم نگذري ساده ؟
تو ميگي آدم زياده
من ميگم دل به تو بستن ؟
تو ميگي اينقده هستن
من ميگم تنهام ميذاري ؟
تو ميگي طاقت نداري ؟
من ميگم خدا به همرات
تو ميگي چه تلخه حرفات
من ميگم اهل بهشتي
تو ميگي چه سرنوشتي
من ميگم تو بي گناهي
تو ميگي چه اشتباهي
من ميگم كه غرق دردم
تو ميگي مي خوام بگردم
من ميگم چيزي مي خواستي ؟
تو ميگي تشنمه راستي
من ميگم از غم آبه
تو ميگي دلم كبابه
من مي گم برو كنارش
تو ميگي رفت پيش يارش
من ميگم با تو چيكار كرد ؟
تو ميگي كشت و فرار كرد
من ميگم چيزي گذاشته ؟
تو ميگي دو خط نوشته
من ميگم بختش سياهه
تو ميگي اون بي گناهه
من ميگم رفته كه حالا
تو مي گي مونده خيالا
من ميگم مي آد يه روزي
تو ميگي داري مي سوزي
من ميگم رنگت چه زرده
تو مي پرسي بر ميگرده ؟
من ميگم بياد الهي
تو ميگي كه خيلي ماهي
من ميگم ماهت سفر كرد
تو ميگي تو رو خبر كرد ؟
من ميگم هر كي با ماهش
تو ميگي بار گناهش؟
من ميگم تو بي وفايي
تو ميگي بريم يه جايي
من ميگم دلم اسيره
تو ميگي نه خيلي ديره
من ميگم خدا بزرگه
تو ميگي زندگي گرگه
من ميگم عاشق پرنده ست
تو ميگي معشوق برنده ست
من ميگم به روزها شك كن
تو ميگي بهم كمك كن
من ميگم خدانگهدار
تو ميگي تا چي بخواد يار
من ميگم كه تا قيامت
برو زيبا به سلامت
پشت تو آب نمي ريزم
كه نروندت عزيزم



 

نوشته شده در 18 تير 1389برچسب:,ساعت 14:25 توسط abay0181| |

ندگی دفتری از خاطرهاست ... یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ... یک نفر همدم خوشبختی هاست ، یک نفر همسفر سختی هاست ، چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد... ما همه همسفریم

Couples

 

نوشته شده در 18 تير 1389برچسب:,ساعت 13:30 توسط abay0181| |

روی سکوی کنار پنجره، همه شب جای منه.
*چند ورق کاغذ و یک دونه قلم، همیشه یار منه.
*کاغذای خط خطی، از کنار در بازه پنجره....،
*می پرن توی کوچه،سرحال از اینکه آزاد شدن.،
*نمی دونن که اسیر دل سنگ باد شدن.......،
*دیگه بیداریه شب عادتمه،همدم سکوت تنهایی من.،
*تیک،تیک ساعتمه...تیک،تیک ساعتمه......
*حالا من موندم و یک دونه ورق، که اونم از اسم تو سیاه می شه.،
*همه چیم تو زندگی، آخرش به پای تو هدر می شه...
*چشمونم فاصله رو، از پنجره دید می زنه...
*دلم اسم تو رو فریاد می زنه........،
*درای پنجره رو تا انتها باز می کنم......،
*تو خیالم با تو پرواز می کنم........،
*!...روی سکوی کنار پنجره همه شب جای منه...!*

 

نوشته شده در 18 تير 1389برچسب:,ساعت 13:25 توسط abay0181| |

شبی از شبهای زمستانی،مسافری به امید گرمای نگاهت به تو پناه می آورد،تنهایش نگذار... شاید در روزهای گرم تابستانی،به خنکی لبخندش محتاج شوی.....!


 

نوشته شده در 18 تير 1389برچسب:,ساعت 13:24 توسط abay0181| |

قرار بی قرارى شد قرارم

من احساس تورا در انتظارم

ببین از دوریت بى روزگارم

زمستانم كه در سوگ بهارم

من آن ابرم كه خشكم، نا ندارم

كه در اندوه دورییها ببارم

ستاره، آسمان، روز میشمارم

عزیزم، عاشقم، مجنون و زارم

بیانورى بده برتارى شبهاى تارم

كه بىتو لعنتیست برهرچه دارم

نمىدانم كه دردورى به قلبت ماندگارم

ولی اما تو را تا حد جانم دوست دارم


 

نوشته شده در 18 تير 1389برچسب:,ساعت 13:23 توسط abay0181| |

زندگی آرام است ، مثل آرامش یک خواب بلند...
زندگی شیرین است ، مثل شیرینی یک روز قشنگ...
زندگی رویایی ست ، مثل رویای یکی کودک ناز...
زندگی زیبایی ست ، مثل زیبایی یک غنچه ی باز...
زندگی تک تک این ساعت هاست....
زندگی چرخش این عقربه هاست...
زندگی راز دل مادر من...
زندگی پینه ی دست پدر است...
زندگی مثل زمان در گذر است......!
....................................................
دلتنگم...مثل همیشه......!

 

نوشته شده در 18 تير 1389برچسب:,ساعت 13:21 توسط abay0181| |

تو چشم تو يه حادثست كه از ستاره سرتره. نجابتي تو چشماته كه آبرو تو ميخره

خاطره ها مال خودم تموم شعرام مال تو. اگه بري تو قصه ها بازم ميام سراغ تو

بازم ميام سراغ تو. واسه چشمات پر شعرم تو دليل قصه هامي

هر نفس هم نفسي تو مثه غم توي صدامي

نازكم از تو نوشتم گلكم ترانه اي تو. مثه تنهايي عاشق پر عاشقانه اي تو

منو ببر به شهر عشق گلايه ها تو خط بزن. تو آرزوي آخري

اگه پر از مسيبتي غماتو هديه كن به من. تو آبرو مو ميخري

يه نيمه جون زخمي ام بيا بيا نفس بده. نفس تويي هوا تويي

خواب چشاتو واكنه ستاره هارو پس بده. كه مالك صدام تويي

 

نوشته شده در 17 تير 1389برچسب:,ساعت 23:18 توسط abay0181| |

الهی نسوزی تو گفتی بسوزم
گذاشتی که هر شب به ره چشم بدوزم
من از گریه هر شب یه دریا می سازم
همه زندگیمو به چشمات می بازم
صدای دلم رو، تو نشنیده رفتی
خرابت بگشتم، کلامی نگفتی
تو را می سپارم به دست خدایم
فقط او شنیده همیشه صدایم
تو را می سپارم به دست خدایم
فقط او شنیده همیشه صدایم
یه شب عاشقانه برات گریه کردم
تو هرگز ندیدی به لب آه سردم
تو با بی وفایی به خاکم نشوندی
من ساده دل رو به غربت کشوندی
نمی بخشمت من! ببین روزگارم
ببین از جدایی چه بر سینه دارم
تو را می سپارم به دست خدایم
فقط او شنیده همیشه صدایم
تو را می سپارم به دست خدایم
فقط او شنیده همیشه صدایم


 

نوشته شده در 17 تير 1389برچسب:,ساعت 23:4 توسط abay0181| |

زندگی آرام است ، مثل آرامش یک خواب بلند ، زندگی شیرین است ، مثل شیرینی یک روز قشنگ ، زندگی رویایی است ، مثل رویای یکی کودک ناز ، زندگی زیبایی است ، مثل زیبایی یک غنچه ی باز ، زندگی تک تک این ساعت هاست ، زندگی چرخش این عقربه هاست ، زندگی راز دل مادر من ، زندگی پینه ی دست پدر است ، زندگی مثل زمان در گذر است .

نوشته شده در 17 تير 1389برچسب:,ساعت 22:36 توسط abay0181| |

مرا صد بار اگر از خود برانی دوستت دارم
به زندان خیالت هم اگر من را کشانی دوستت دارم
به پیش خلق گر نتوان حدیث عشق را گفتن
درون سینه تنگم نهانی دوستت دارم
چه حاصل از جفا کردن چه سود از قهر ورزیدن
مرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارم

نوشته شده در 17 تير 1389برچسب:,ساعت 22:33 توسط abay0181| |

صداي خش خش برگهاي پاييزي را مي شنوي
قطعا نمي شنوي
چون اكنون
تابستان است
ولي تو از خزان
دل من چه خبر داري
اين خاطرات من است
كه چون برگي زير
پاي تو له مي شود
خاطراتي كه من با آنها زنده ام
تمام گوشه و كنار ذهنم
بوي تو جاريست
تمام دنيايم پر شده از ياد تو
واين ياد توست كه مرا به تباهي مي كشد

نوشته شده در 16 تير 1389برچسب:,ساعت 16:20 توسط abay0181| |

بی آرزو چه می کنی ای دوست؟

با مرده ای در درون خویش به ملال سخنی می گویم.

هوا خاموش ایستاده است

از آخرین کوچ پرندگان پر هیاهو سالها می گذرد

آب تلخ این تالاب اشک بی بهانه من نیست

به چه می گریی نمیدانم

زمستان ها همه در من است

به هر اندازه که بیگانه سر بر شانه ات بگذارد

باری آشناست غم

نوشته شده در 16 تير 1389برچسب:,ساعت 16:18 توسط abay0181| |

فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من در وحشت انگیزترین شبها آفتاب را

به دعائی نومیدوار طلب کرده ام

تو از خورشیدها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای

تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای

در خلئی که نه خدا بود نه آتش

نگاه و اعتماد تو را به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم

شای تو بی رحم است و بزرگوار

نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من بر می خیزم!

چراغی در دست چراغی در دلم

زنگار روحم را صیقل می زنم

آینه ای برابرآینه ات می گذارم


تا با تو ابدیتی بسازم.

نوشته شده در 16 تير 1389برچسب:,ساعت 16:12 توسط abay0181| |

دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود
تو در کنار من بشینی؟...... محال بود
هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود
چشمان مهربان تو پاک و زلال بود
پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری
با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود
نشنید لحن عاشق من را نگاه تو
پرواز چشم های تو محتاج بال بود
سیب درخت بی ثمر آرزوی من
یک عمر مانده بود ولی کال کال بود
گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت
گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود
یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود
سهم من از عبور تو رنج و ملال بود
چیزی شبیه جام بلور دلی غریب
حالا شکست وای صدای وصال بود
شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد
اما نه با خیال تو بودم حلال بود

نوشته شده در 15 تير 1389برچسب:,ساعت 22:5 توسط abay0181| |

تومثل پاییزی ومن رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمیدانم

تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
ومن درپیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم

تو دریایی ترینی آبی وآرام وبی پایان
ومن موج گرفتاری اسیردست طوفانم

تومثل آسمانی مهربان وآبی وشفاف
ومن درآرزوی قطره های پاک بارانم

نمیدانم چه باید کرد بااین روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

نوشته شده در 15 تير 1389برچسب:,ساعت 20:44 توسط abay0181| |

اي در حصار حيرت زنداني


اي در غبار غربت قرباني

اي يادگار حسرت و حيراني ***برخيـــــز

اي چشمه خسته دوخته بر ديوار *بيمار *بيزار

تو رنگ آسمان را از ياد برده اي

از من اگر بپرسي ديري است مرده اي***برخيـــــز

خود را نگاه كن به چه ماني

غمگين درين حصار به تصوير

اي اتش فسرده نداني

با روح كودكانه شدي پير

يک عمر ميز و دفتر و ديوار

جان ترا سپرد به ديوان

پاي ترا فشرد به زنجير***برخيـــــز

بيرون ار اين حصار غم آلود

جاري است زندگاني جاري است

دردا كه شور از تو فراري است ***برخيــــــز

در مرهم نسيم بياويز

هر چند زخم هاي تو كاري است

اه اين شيارها كه پيشاني است

خط شكست هاست دربرج روح تو

كز پاي بست روي به ويراني است

خط شكست ها؟

نه كه هر سطرش طومار قصه هاي پريشاني ست

اي چشم خسته دوخته بر ديوار

برخيز و بر جمال طبيعت

چشمي مان پنجره وا كن

همچون كبوتر سبكبال

خود را به هر كرانه رها كن

از اين سياه قلعه برون اي

در ان شرابخانه شنا كن

با يادهاي كودكي خويش

مهتاب را به شاخه بپيوند

خورشيد را به كوچه صدا كن***برخيــــــز

اي چشم خسته دوخته بر ديوار *بيمار*بيزار

بيرون ازين حصار غم الود

تا يك نفس براي تو باقيست

جاي به دل گريستت هست

وقت دوباره زيستنت نيست***برخــــــــيز

 

نوشته شده در 15 تير 1389برچسب:,ساعت 20:9 توسط abay0181| |

نمی توانی خویشتن باشی
سایه افکار متفاوت
زندگی از برای دیگران می کنی
در اندیشه هایت مبادایی ست
که همه از برای دیگران است
یک لحظه گر درنگ کنی
از بزای خویشتن زیستن کنی
همه نشانه ها به سوی تو می رود
 سایه

نوشته شده در 15 تير 1389برچسب:,ساعت 1:5 توسط abay0181| |

من از کجا شروع کنم

وقتی سرآغاز ندارم

یک قلم و یک کاغذ و

یک درد همیشگی

نمیشه با نوشته ها

که همه دردها رو بگی

یه بغض خام توی گلوم

یک دنیا حرف نا تموم

آرزو ها پشت سرم

نگاه من به روبروم

حرفهای پر شکایتی

رو کاغذ های خط خطی

از من فقط مونده به جا

قلب پر از شکایتی

این کاغذای خط خطی

نامه دردای منه

جای پای اشک من

از گریه های نم نمه

غمی نشسته تو دلم

اشک چه زیبا شده باز

ترانه هام زمزمه مستی شبها شده باز

غم شکستن روبروم

که عاشقانه دیده ام

با اشک غزل شکفتم

با بغض غزل چیده ام

از کس گله نمیکنم

شکایت از دل منه

دلم هنوز در حسرت

یک آرزوی باطله
رفتن من حتمی شده موندمن بی حاصله



نوشته شده در 15 تير 1389برچسب:,ساعت 0:7 توسط abay0181| |

چشمانت را برای زندگی می خواهم، اسمت را برای دلخوشی می خوانم، دلت را برای عاشقی می خواهم، صدایت را برای شادابی می شنوم، دستت را برای نوازش و پایت را برای همراهی می خواهم، عطرت را برای مستی می بویم، خیالت را برای پرواز می خواهم و خودت را نیز برای پرستش.

نوشته شده در 15 تير 1389برچسب:,ساعت 0:1 توسط abay0181| |

ما گل ها را دوست داریم
و نه تنها
گلها ی گلخانه را
که گلهای وحشی خوشبو را هم
و آزادی گفتن کلام عطر آگین دوست داشتن را
هر که گلی می پسندد
و هر که گیاهی
و هر که رویش جاودانه جان را
باور دارد
با ما در این برخاستن یگانه است
و ما برخاسته ایم
تا بیگانگی را باطل کنیم
با ترانه مهر
و در برابر آن که چیدن گلها را داس درو به دست دارد
با کینه مادران
جدایی را همچنان
سنگ بر سنگ می نهند
و اینک دیواری است
بگذار بر این دیوار
مرغ من بنشیند
و دست تو
او را کریمانه دانه بخشد
و دیوار
پله ای باشد
برآمدن ما را
چه در بالا
یک آسمان
به چشمان ما نگاه می کند
و در پایین
گهواره و گور ماست
که بر آن
همواره شقایقی سوزان می روید

نوشته شده در 14 تير 1389برچسب:,ساعت 23:8 توسط abay0181| |


Power By: LoxBlog.Com