عشق من....

انزلی چی آبای

باز كن پنجره را
تو اگر بازكنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذار از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
كه در آن شوكت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور كه چون خواب خوش از دیده پرید
كودك قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشك و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
كودك چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 18:14 توسط abay0181| |


Power By: LoxBlog.Com