عشق من....

انزلی چی آبای

عشق.....
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن
یک صداقت راستین و صمیمی بی انتها و مطلق . . .
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن. . .
عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن میدهد . . .
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن

نوشته شده در دو شنبه 27 دی 1389برچسب:,ساعت 17:21 توسط abay0181| |

اینجا گاهی به یاد تو می افتم ...

چشمانم

رود رود

طغیان می کند

و اتاقم را

خیس عطر حضور تو می سازد

شب ها

خواب گنجشک های بالای کوه را می بینم

سینه سرخ ها

زلالی چشمه ها

که سنگ صداقتشان

از عمق خوابشان پیدا بود

اینجا کسی حضور تو را حس نمی کند

نفس ها

از هجوم درد و تردید

گرفته است

و تنها « تو که دروغ نمی گویی »

از عشق های ساده ای بگو

که با گره زدن دستمالی

هرگز گسسته نمی شوند

و دخترانی

که لبخند را به هر کسی

تعارف نمی کنند

و

عاشق می شوند

دیگر اینجا تاب ماندنم نیست ...

نوشته شده در دو شنبه 27 دی 1389برچسب:,ساعت 17:7 توسط abay0181| |

اگه دلت خواست ، خورشیدم باش


اگه دلت خواست ، مهتابم شو

شبا که خوابی آروم آروم

اگه دلت خواست ، بی تابم شو

اگه دلـــت خواست ، آوازم باش

اگه دلــــت خواست ، آهنگــم کــن

تو که نباشی خیلی تنهام

اگه دلت خواست ، دلتنگم کن

تو کـه نباشی دلـگیرم ، خـاموش و تـنـهـام

تو که نباشی می میرم ، از دست دنـیـا

تو که نباشی دلـتنگم ، آه از بـی کـسی تنهایی

تو که نباشی وای از من ، با شب گریه ها

اگه دلت خواست داغم کن با هرم لبهات

اگه دلت خواست خوابم کن با فکر فردا

تو که نباشی تاریکم تنهای تنها ، بی رویا

تو که نـبـاشی می سوزم با یـادت ایـنـجا

نوشته شده در دو شنبه 27 دی 1389برچسب:,ساعت 15:11 توسط abay0181| |

آخ که با مداد عشق تو میشه واسه خورشید چشم و ابرو گذاشت
میشه آسمونو پر از ستاره کرد
میشه ماه رو بین دستای پروانه گذاشت
میشه پروانه ها رو رنگی کشید
میشه رو تمام صورتکها خنده کشید
میشه گل کشید
میشه گل های بدون خار کشید
میشه تا آسمون هفتم راه کشید
میشه دریا رو سبز کشید
آسمونو سبز تر کشید
میشه خنده ها رو پر رنگ کرد
میشه گریه ها رو محو کرد
میشه تعداد فرشته ها رو زیاد کرد
اصلا میشه آوردشون روی زمین
آخ که با مداد عشق تو میشه میشه هر نقاشی کشید

نوشته شده در دو شنبه 27 دی 1389برچسب:,ساعت 1:7 توسط abay0181| |

گفتم نرو با رفتن ،غم میگیره خونمو
گفتی میرم و رفتی ،غم گرفته جونمو

گفتم با توام ای بی وفا، تو که شدی هر کسم
گفتی جمش کن بابا ، من با تو هیچ کسم

گفتم اگه که بری، به خدا خودمو میکشم
گفتی میرم و تورو، با رفتنم میکشم

گفتم گناهم چیه، من که فراوون عاشقم
گفتی عاشقی چیه، من دنبال تفریحم

موندم و گفتم برو،برو که دیگه داغونم
خندیدی و گفتی میرم، از کار تو من حیرونم

رفتی و من هنوز،چله نشین توام
رفتی و من هنوز، گوشه نشین خونمم

اما یاد باشه یه روز، بدجوری خار میشی پیشم
خدا کنه خدا کنه، اون روزارو من ببینم

نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت 23:18 توسط abay0181| |

من این تنهاییُ ترجیح میدم

به هرچیزی که دنیامُ گرفته

چه کابوسی از این بدتر که امروز

توی قلبت یکی جامو گرفته

مهم نیست کی تو رو از من جدا کرد

بذار هرکی و هر چی هست باشه

مهم اینه که احساست تونسته

با قلب سنگ اون همدست باشه

من احساساتمُ تقدیم کردم

به اونی که منُ باور نداره

جلوی اشکامو میخام بگیرم

اگه این بغض لعنتی بذاره

چی از دنیام به جا می مونه وقتی

نگاهت با چشام حرفی نداره

می ترسم بشکنه این بغض سنگین

می ترسم آخرش طاقت نیاره

با مرگم یک قدم فاصله دارم

دیگه بسه من ُ از ما جدا کن

به خاطر تو از خودم گذشتم

به خاطر خودت برام دعا کن

 

نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت 23:17 توسط abay0181| |

تو رو قبلا یه جایی دیده بودم

که فکرت ذهنمو درگیر کرده

یه جوری دور دنیامو گرفتی

که عشقت عقلو بی تاثیر کرده

میشه اون لحظه هارو زندگی کرد

شروع "ما" با یه لبخند ساده

یه احساسی میون ما دوتا هست

که رویاتو به خوابم هدیه داده

چه تصویر قشنگی داره این عشق

تو خورشیدی و من دنیای برفی

بذار چیزی ازم باقی نمونه

می خوام پیشت باشم ،بی هیچ حرفی

می خوام تو لحظه های بی قراریت

فقط آغوش من سمت تو واشه

دلیل اینکه اینجایی ، محاله

محاله "اتفاقی" بوده باشه

 

نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت 23:16 توسط abay0181| |

چه حرفایی باهات دارم

واسه گفتن چقدر دیره

روزای بی تو طولانی

شبای بی تو دلگیره

چه آشوبی به پا کردی

دلم درگیر رویاته

تصور می کنم هستی

حواسم پیش چشماته

تو اصلا فکر من نیستی

میون ما یه دیواره

دیگه پرسه زیر بارون

منو یادت نمیاره

من اینجا توی فکر تو

با لبخندی که رفت از یاد

نه تقصیر تو نیست خوبم

غرورم کار دستم داد

نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت 23:5 توسط abay0181| |

همیشه وقتی دلتنگم تو هستی

بهم نزدیک میشی وقتی دوری

مگه میشه توی فکرت نباشم

مگه میشه خودت بگو چه جوری

بذار دلواپس چشمات باشم

یه کم دلشورتُ داشتن که بد نیس

تو هر کاری کنی حرفم همونه

دل من راه برگشتُ بلد نیس

چه حس خوبی دارم وقتی هستی

من این دنیا رو با تو می پسندم

منُ  درگیر  رویای  خودت  کن

تو مثل آسمون و من پرنده م

سکوت من یه دنیا حرف داره

شبم رو دوره کرده بیقراری

میشه باور کنم دستاتُ دارم

اگه چشماتُ از من برنداری

نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت 22:52 توسط abay0181| |

چشاتُ روی من وا کن می دونم خیس بارونی

تو از من خسته ای آره دیگه پیشم نمی مونی 

نرو تنهام نذار عمرم واسه دستام پناهی باش

منُ تنها نذار اینجا جلو پاهام یه راهی باش

نگاهم کن توو این لحظه که داری از پیشم میری

می فهمم حال و روزت رو تو از این زندگی سیری

نگاه کن این خیابونم  اسیر رقص بارونه

همیشه بغض این ابرا به یاد کوچه می مونه

نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت 22:34 توسط abay0181| |

اقرار می کنم                  دیوونتم هنوز

چشماتُ از توو عکس  به چشم من بدوز

اینروزا هر کی از       این کوچه می گذره

فکر می کنم تویی     کی پشت این دره

باور نمی کنی                     دلواپسم برات

از خواب که می پرم  دس می کشم رو جات

حالا نمی دونم    توی چه حالیُ

باور نمی کنم      این جای خالیُ

دنیای من تویی    رویای توی قاب

پاشو منُ بگیر     از اینهمه عذاب

حالا نمی دونم    توی چه حالیُ

باور نمی کنم      این جای خالیُ

اقرار می کنم ...

اقرار می کنم ...

نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت 22:29 توسط abay0181| |

دلبر من چو میبرد دل ز دلم به دلبری....
¤¤
هیچ دلی نمی کند با دل من برابری....
¤¤
تا خبری به او رسد از عطش خماریم....
¤¤
باده حواله می کند از لب طرد ساغری....
¤¤
صحبت دیگریست درچشم خمار و مست او....
¤¤
خوف نباشدش که من میل کنم به دیگری....
¤¤
ای که کمند زلف تو دام دل رمیده ام....
¤¤
از چه دل فتاده را میبری و نمی بری...؟
¤¤

نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت 15:46 توسط abay0181| |

میخواستم بهت بگم چقدر پریشونم دیدم خودخواهیه……دیدم نمیتونم

تحمل میکنم بی تو به هرسختیبه شرطی که بدونم شاد و خوشبختی

به شرطی بشنوم دنیات آرومه که دوسش داری از چشمات معلومه

یکی اونجاست شبیه من یه دیونه که بیشتر از خودم قدرتو میدونه

چی کار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم

تو میخندی……چه شیرینه…….گذشتن……..تازه میفهمم

تو رو میخوام تموم زندگیم اینه..دارم میرم ته دیوونگیم اینه

نمی رسه به تو حتی صدای من تو خوشبختی همین بسه برای من

نوشته شده در سه شنبه 25 دی 1389برچسب:,ساعت 22:35 توسط abay0181| |

صدای ِ سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره


توی آسمونی که کرکسا پرواز می‌کنن


دیگه هیچ شاپرکی ، حس ِ پریدن نداره


دستای نجیب ِ باغچه ، خیلی وقته خالیه


… از تو گلدون ، گلای کاغذی چیدن نداره


بذا باد بیاد ، تموم ِ دنیا زیر و رو بشه


قلبای آهنی که ، دیگه تپیدن نداره


خیلی وقته ، قصه ی اسب ِ سفید ، کهنه شده


وقتی که آخر ِ جاده‌ها رسیدن نداره


نقض ِ قانون ِ آدم‌بزرگا جـُرمه ، عزیزم


چشاتو وا نکن ، اینجا هیچ چی دیدن نداره

 

 

نوشته شده در سه شنبه 25 دی 1389برچسب:,ساعت 20:18 توسط abay0181| |

وقـتـی تـو نـیسـتی

خـدا را صـدا می زنـم

وقـتـی خـدا نـیست
...
تـو را .....

تـو شبـیه خـدا شـده ای

یا خـدا شبـیه تـوست ؟

نوشته شده در سه شنبه 25 دی 1389برچسب:,ساعت 2:53 توسط abay0181| |

درد دل را

کاغذ و قلم دوا نکرد ...

چرخش سر انگشت دلتنگی

بر غبار شیشهُ انتظار

ما را بس ...


Upload

نوشته شده در سه شنبه 25 دی 1389برچسب:,ساعت 2:50 توسط abay0181| |

گوش کن !

جاده صدا می زند از دور قدم های تو را

چشم تو زینت تنهایی نیست

پلک ها را بتکان ، کفش پا کن و بیا

و بیا تا جایی

که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روز کلوخی بنشیند با تو

ومزامیر شب اندام تو را

مثل یک قطعه آواز به خود جلب کند

پارسایی ست در آنجا که تو را خواهد گفت :

بهترین چیز

رسیدن به نگاهی ست

که از حادثه عشق تر است ...



Upload

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 25 دی 1389برچسب:,ساعت 2:44 توسط abay0181| |

شادی پر نمودن روزها با کارهایی است که عاشق انجام آنها هستی.
شادی خوش بودن در کنار دوستان باحال است.
شادی مهمان کردن خود به یک چیز عالی است.
شادی،آواز خواندن مثل ستاره ای درخشان است!
بگذار تا استعدادها شکوفا شوند.
شادی،خوردن چیزهایی است که خیلی دوست داری!
شادی،آن خود جادویی ات بودن است.
نگرانی هایت را فراموش کن.
شادی انجام آن کارهایی است که همیشه می خواستی انجام بدهی.
هر لحظه را به یاد داشته باش.در لحظه باش.
شادی،خوش گذراندن در هر جایی است که میروی!
بر فراز جهان باش.
با عشق.

نوشته شده در سه شنبه 25 دی 1389برچسب:,ساعت 1:46 توسط abay0181| |

مونس شبهایم!، چشمانم را میبندم و تو را در کنار خود میبینم، نمیدانم این چه نیروئی ست که مرا به سوی

تو میکشاند! هر وقت که تنهایی ها به سراغم می آید یاد توست که مرا از آن جدا میکند، یاد توست که مرا

شاد نگه میدارد و با یاد توست که زنده ام، یاد تو به من امید میدهد، امید به زندگی،، مونس شب های بی

قراری ام دوستت دارم

نوشته شده در سه شنبه 25 دی 1389برچسب:,ساعت 1:45 توسط abay0181| |

هرگز به كسي نگاه نكن وقتي قصد دروغ گفتن داري!

هرگز به كسي محبت نكن وقتي قصد شكستن قلبش را داری !!!

هرگز قلبي را قفل نكن وقتي كليدش را نداري!!



وقتي کوچيک بوديم دلمون بزرگ بود

ولي حالا که بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم!!!

کاش کوچيک مي مونديم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن !

نه حالا که بزرگ شديم و فرياد هم که مي زنيم

باز کسي حرفمون رو نميفهمه !!!

نوشته شده در سه شنبه 25 دی 1389برچسب:,ساعت 1:42 توسط abay0181| |

با همین قافیه عالیست غزل می گویم

مثنوی شعر محالیست غزل می گویم


قصد من بی ادبی نیست بیانم اما!

طبع من طبع شمالیست غزل میگویم


این همه شعر و غزل را که شما می بینی

تحت تاثیر سوالیست غزل می گویم


می شود پای سخن های شما بنشینم

شاید این خواب و خیالیست غزل میگویم


شیر غرنده ی شبگرد بلاجو اکنون

محو چشمان غزالیست غزل میگویم


عاقبت تیر مرادم به هدف خواهد خورد

قصد من نقطه ی خالیست غزل میگویم

نوشته شده در سه شنبه 25 دی 1389برچسب:,ساعت 1:41 توسط abay0181| |

امروز آمدی و

من خرسندم از آمدنت

وجودت را دوست دارم

وجود تو خزانم را بهاری کرده

می دانم بامن

و درکنارمن

نیستی و نبودی

اما همین که می دانم هستی

برقرار و خوشحالم

امروز آمدی

آمدی به دنیای همه

دنیایی بزرگ

و چه خوشست برای من آنروز

که بیایی به دنیای من

دنیایی کوچک

اما بزرگ

به قدر مهر من به تو

تو دنیای من هستی

ای ماندگارترین برای من !

تو ای نزدیک دورا دور

اگر نباشی ...

دنیای من هیچ است ...

غصه ی من تلخ است ...
__________________

نوشته شده در سه شنبه 25 دی 1389برچسب:,ساعت 1:40 توسط abay0181| |

من از زندگی تو هوات خستم


ازت خستمو باز وابستم


نگو ما کجاییم که شب بین ماست


خودم هم نمیدونم اینجا کجاست


بیا با هوای دلم سر نکن


بهت راست میگم تو باور نکن


از این فاصله سهمموکم نکن


بهت خیره میشم نگاهم نکن

 

نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1389برچسب:,ساعت 15:44 توسط abay0181| |

تا کدوم ستاره دنبال تو باشم
تا کجا بی خبر از حال تو باشم
مگه میشه از تو برید و دل کند
بگو می خوام تا ابد مال تو باشم
از کسی نیست که نشونی تو رو نگیرم
به تو روزی می رسم من،که بمیرم
هنوز هم جای دو دستات خالی مونده
تا قیامت توی دستای حقیرم
خاک هر جاده نشسته روی دوشم
کی میاد روزی که با تو روبرو شم
من که از اول قصه گفته بودم
غیر تو با سایه هم نمی جوشم

نوشته شده در 21 دی 1389برچسب:,ساعت 3:28 توسط abay0181| |

پریشانم خدایا کفر نمی گویم

پریشانم

چه می خواهی تو ازجانم

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداواندا

اگر روزی زعرش خود به زیر آیی

لباس فقر بپوشی

غرورت رابرای تکه نانی

به زیر پای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گوی

خداوندا

اگر در روز گرما خبر تابستان

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف تر

عمارتهای مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی

خداوندا

اگر روزی بشر گردی

زحال بندگانت با خبر کردی

پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار

است..............................

نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 21:50 توسط abay0181| |

وقتي دلم به سمت تو مايل نمي‌شود


بايد بگويم اسم دلم ، دل نمي‌شود


ديوانه‌ام بخوان که به عقلم نياورند


ديوانه‌ي تو است که عاقل نمي‌شود


تکليف پاي عابران چيست؟ آيه‌اي


از آسمان فاصله نازل نمي‌شود


خط مي‌زنم غبار هوا را که بنگرم


آيا کسي زِ پنجره داخل نمي‌شود؟


مي‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها


ديدم که در نگاه تو حاصل نمي‌شود


تا نيستي تمام غزل‌ها معلّق اند


اين شعر مدتي‌ست که کامل نمي‌شود


نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 21:10 توسط abay0181| |

وقتی که شانه هايم

در زير بار حادثه می‌خواست بشکند

يک لحظه

از خيال پريشان من گذشت:

« بر شانه های تو ... »

بر شانه های تو

می‌شد اگر سری بگذارم.

وين بغض درد را

از تنگنای سينه برآرم

به های های

آن جان پناه مهر

شايد که می‌توانست

از بار اين مصيبت سنگين

آسوده‌ام کند.

نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 20:16 توسط abay0181| |

نيامدنت را غمي نيست

غم من

از نبودن توست

حتي اگر ديگر هرگز نيايي

تا هميشه

من آن داغ اخرين ديدارت را

چون خاطره اي

برديوار بيستون قلب حزينم

به يادگار حك كرده ام

نام تو

ماندگارترين

و ياد چشمان تو

بي غروب ترين خورشيد زندگي من است

هرروز

به هزاران شوق

در اينه تو را مي جويم

و از عمق نگاه خود

تو را مي بينم

اما

هر شب

كه در اينه مي نگرم

نه تو را

نه خود را

و نه غمي مي بينم

اين فقط تنهايي است روبري من

Upload
 

نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 20:3 توسط abay0181| |

تمام زندگی ام را گذاشته ام

تا انتهای هر کوچه بن بست

دری به سوی نور بگشایم ...

اگر به بن بست رسیدی صدایم کن

من همچنان برای تو نفس می کشم ...

نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 19:58 توسط abay0181| |

چه دنیای غم انگیزی ته شب نور غم پیداست



دوباره غم میون ما امید ناامیدی هاست



هنوزم شهر خاموشم تهی از نور مهتابه



که حتی در دل شبها ستاره غرقه در خوابه



در این مرداب بی باران شبم همچوشب یلداست



که شب با طعنه می گوید هنوزم سورنا تنهاست

نوشته شده در 15 دی 1389برچسب:,ساعت 20:30 توسط abay0181| |

دیگر نه نوازشی از دست های تو بر می آید ،نه کاری از این دل ِ در به در ِ گیج و خسته ام .
پاییز به پاییز رسید و تو اما نیامدی ...
به پابوس قدم های نیامده ات ،
چند پاییز را سجده کنم تا تو برگردی ؟؟؟!!!
دیگر نه از بهار و گره های سبزه ی سیزده به درش کاری بر می آید ،
نه از تابستان و مرداد عاشق شدنم .
پاییز دست گذاشته روی چشم های دلم و
نیامدنت را خنده می کند ...
من ،
سر گذاشته ام روی زمین و

آب می شوم ...

رنگ سال گذشته را دارد همه ی لحظه های امسالم ، 365 حسرت را همچنان می کشم به دنبالم ...
حالا باورم شده است که :

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند ، تا بخندند به حال من و تنهایی من ...




MultiHoster
 

نوشته شده در 15 دی 1389برچسب:,ساعت 19:42 توسط abay0181| |

گفتم: ببار ... ، گفت که باران گرفتنی ‌است

گفتم: دلم ... ، گفت: نگفتم شکستنی است؟


گفتم قشنگ ... ، گفت که نسبت به دیگری

در «عصر احتمال» قشنگی نگفتنی است


گفتم: اگر ... ، گفت: ببین! شرط می‌کنی ،

بازی شرط و عشق ، قماری نبردنی است


گفتم که من ... ، گفت: فقط تو ، همیشه تو

این من میان ما شدن ما ، نمردنی‌ است


گفتم که عشق ... ، گفت که قیمت نکرده‌ای؟

هر جای شهر را که بگردی ، خریدنی است


گفتم: تمام ...، گفت: شدم، می‌شدم، شده ‌...

صرف زمان ماضی هستن! نبودنی است


گفتم که مرگ ... ، گفت: اگر مرگ پاسخ است

این عشق ماندنی شما هم نماندنی است


گفتم: غزل ... ، گفت که این بیت آخر است

من عاشق تو نیستم و ... ناسرودنی است !

نوشته شده در 15 دی 1389برچسب:,ساعت 15:23 توسط abay0181| |

از آتش پرسیدم محبت چیست؟ گفت از من سوزانتر است
از گل پرسیدم محبت چیست؟ گفت از من زیباتر است
از شمع پرسیدم محبت چیست؟ گفت از من عاشق تر است.
از خودش پرسیدم تو کیستی؟ گفت نگاهی بیش نیستم

نوشته شده در 15 دی 1389برچسب:,ساعت 15:4 توسط abay0181| |

بگو چگونه بگویم : دوستت می دارم!
وقتی که مردان گـُر گرفته در بستر
این جمله را به روسپیان کهن سال می گویند؟
وقتی که این کلام
پیش از طلوع آدینه به زمزمه تکرار می شود
در گرداب ِ خوی کرده ی بوسه و خواهش؟

چگونه بگویم دوستت می دارم،
وقتی که کج کلاه رو به مرداب ِ کبود ِ‌سایه ها
به دستانی گشوده بانگ بر می دارد:
دوستتان می دارم!
و تند بادِ سیاه ِ هلهله
آسمان را به عفن می کشاند!
وقتی که این آیه ی قدسی وِردِ زبان آدمیانی ست
که با قلبی میان ِ دو پا و ُ دشنه ای در کـَف
کنج ِ دنج کوچه های قهرکنان را می کاوند؟

تنها یکی نگاه...
تا این کلام ابدی شود میان ما دو تن
و بشنویمش
بی آنکه سخنی بر لب رانده باشیم!

نوشته شده در 15 دی 1389برچسب:,ساعت 1:6 توسط abay0181| |

پرواز در هوای خیال تو دیدنی ست
حرفی بزن که موج صدایت شنیدنی ست

شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست

یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست

نوشته شده در 15 دی 1389برچسب:,ساعت 1:54 توسط abay0181| |

چقدر دوست داشتم يك نفر از من مي پرسيد چرا نگاه هايت انقدر
غمگين است ؟ چرا
لبخندهايت انقدر بي رنگ است ؟ اما افسوس ... هيچ كس نبود هميشه من بودم و من و
تنهايي پر از خاطره . آري با تو هستم .. با تويي كه از كنارم گذشتي... و حتي يك بار هم
نپرسيدي چرا چشم هايت هميشه باراني است

نوشته شده در 15 دی 1389برچسب:,ساعت 1:53 توسط abay0181| |

تو را تنها به کسی هدیه می دهم....

من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر.
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، در خشم، در مهربانی،
در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوت های
عاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای
کوچک، برایش یک خاطره باشد.
او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن
دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است.

ای.... ،ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد
از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد

نوشته شده در 15 دی 1389برچسب:,ساعت 1:25 توسط abay0181| |

نفسم گرفت از این شهر در این حصار بشکن

در این حصاره جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ بر آد رعایت خون به جون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنُم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

نفسم گرفت از این شهر در این حصار بشکن
در این حصاره جادویی روزگار بشکن

شب غارت تتارا همه صوف بکند سایه
تو به آذرخش این سایه یتی تار بشکن
زبرون کسی نیاید جویباری تو اینجا
تو زخویشتن برونا ز به بلا بشکن
سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش طلسم کار بشکن
به سر آنجا که هستی که به سرودنت بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

نفسم گرفت از این شهر در این حصار بشکن
در این حصاره جادویی روزگار بشکن

نوشته شده در 15 دی 1389برچسب:,ساعت 1:11 توسط abay0181| |

اين غزلها همه جانپاره ي دنياي منند
پيش از آني كه به يك شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صداي غمشان
هر غزل گر چه خود از دردي و داغي مي سوخت
ديدني داشت ولي سوختن با همشان
گفتي از خسته ترين حنجره ها مي آمد
بغضشان شيونشان ضجه ي زير و بمشان
نه شنيدي و مباد آنكه ببيني روزي
ماتمي را كه به جان داشتم از ماتمشان
زخم ها خيره تر از چشم تو را مي جستند
تو نبودي كه به حرفي بزني مرهمشان
اين غزلها همه جانپاره هاي دنياي منند
ليك با اين همه از بهر تو مي خواهمشان
گر ندارد زباني كه تو را شاد كنند
بي صدا با دگر زمزمه ي مبهمشان
شكر نفرين به تو در ذهن غزل هايم بود
كه دگر تاب نياوردم و سوزاندمشان

نوشته شده در 14 دی 1389برچسب:,ساعت 23:54 توسط abay0181| |

پرسيد که چرا دير کرده است ؟ نکند دل ديگري اورا اسير کرده است ؟
خنديدم و گفتم او فقط اسير من است تنها دقايقي چند تاخير کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شايد موعد قرار تغيير کرده است...
خنديد به سادگيم آينه و گفت احساس پاک تورا زنجير کرده است! گفتم ار عشق من چنين سخن مگوي گفت : خوابي سالها دير کرده است...
در ايينه به خود نگاه ميکنم آه عشق او عجيب مرا پير کرده است راست گفت آيينه که منتظر نباش او براي هميشه دير کرده است .

نوشته شده در 14 دی 1389برچسب:,ساعت 23:29 توسط abay0181| |


Power By: LoxBlog.Com