عشق من....

انزلی چی آبای

فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من در وحشت انگیزترین شبها آفتاب را

به دعائی نومیدوار طلب کرده ام

تو از خورشیدها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای

تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای

در خلئی که نه خدا بود نه آتش

نگاه و اعتماد تو را به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم

شای تو بی رحم است و بزرگوار

نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من بر می خیزم!

چراغی در دست چراغی در دلم

زنگار روحم را صیقل می زنم

آینه ای برابرآینه ات می گذارم


تا با تو ابدیتی بسازم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 16 تير 1389برچسب:,ساعت 16:12 توسط abay0181| |


Power By: LoxBlog.Com